مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

سال 1393 مبارک

سال اقتصاد و فرهنگ باعزم ملی و مدیریت جهادی مبارک باد

 تبریک نوروز 93, تبریک نوروز 93


 یا مقلّب القلوب و الأبصار

 یا مدبّر اللّیلِ والنَّهار

یا محوّل الحولِ والأحوال

حوِّل حالنا إلی أحسن الحال

اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطمةَ و اَبیها و بَعلِها وَ بَنیها

وَالسِّرِّالمُستَودِعَ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه

می توان... زیر باران تا خدا پرواز کرد

پنجره


می توان در قاب خیس پنجره

چک چک آواز باران را شنید

می توان دلتنگی یک ابر را

در بلور قطره ها بر شیشه دید

می توان لبریز شد از قطره ها

مهربان و بی ریا و ساده بود

می توان با واژه های تازه تر

مثل ابری شعر باران را سرود

می توان در زیر باران گام زد

لحظه های تازه ای آغاز کرد

پاک شد در چشمه های آسمان

زیر باران تا خدا پرواز کرد.

بهار می آید

بهار می‏ آید؛ تجدید خاطره ‏ای دیگر از خویشاوندی طبیعت و انسان؛

با ردایی سبز برای حضور در جشن شکوفه ‏ها.

بهار می‏ آید؛ با چشمه و کوه و دشت، با باغ و گلزار و پروانه‏ ها،

با بلبل و گل، با امید و آرزو.

بهار می‏ آید؛ سرشار از عطر سپیده، عطر طبیعت.
بهار می‏ آید؛ با آیینه ‏ای در دست از حکمت و معرفت، از آیات و برکات.
بهار می‏ آید؛ با قامتی خجسته و سبزپوش، با آواز قمریان بیدار و عاشق.
بهار می‏ آید؛ برای ستیز با سردی و سستی.
بهار می‏ آید؛ این راز برجسته طبیعت،

این تحول بزرگ و این خاطره معطر خاک...



بهاران دگر

بشـــکفد بار دگر لالـــــه‌ی رنگیــــــــن مــــــراد

غنـــچه‌ی ســــرخ فرو بسته‌ی دل باز شود

من نگویم که بــهاری که گذشت آید باز

روزگاری که به ســـر آمده آغاز شود،

روزگار دگری هست و بهاران دگر

شاد بـــــــــودن هنر اســت

شاد کردن، هنری والاتر

تو مرا چه دیدی؟



خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم

تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم

ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم

اما...

تو مرا چه دیدی؟

که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟


جای پنیر (طنز)

روباهی داشت با موبایلش شماره می گرفت، زاغ گفت اونجا آنتن

نمیده بنداز بالا درخت، برات بگیرم. روباه انداخت بالا، زاغ گفت این

جای پنیری که دوم دبستان ازم دزدیدی!!

خرم آن نغمه...

شـــــــــــــاد بودن هــــــنر است

گر به شادی تو، دل‌های دگر باشد شاد

زندگی صحـــنه‌ی یکتای هنــــــــرمندی ماست

هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود

صـــــــــــــحنه پیــــــوســــته به جاست

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

نرم نرمک می رسد...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران‌ خورده پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌ نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌ حالِ روزگار

خوش به‌ حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌ حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌ حال غنچه‌های نیمه‌باز...

شعر زیبای حافظ در باره نوروز

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

خونه تکونی دلها

کم کم داریم به بهار نزدیک میشیم. هوا بوی بهار رو گرفته.

درختان کم کم دارن جوونه میزنن و متحول میشن. ای کاش ما آدما هم با تحول

و تغییر طبیعت به خودمون تغییراتی می دادیم. کم کم طبیعت داره از خواب

زمستونی بیدار می شه و قراره لباس نو خودشو تنش کنه٬ قراره شکوفه و

برگ های نورس٬ نسیم خوش و فرح بخش و پرنده های آوازه خون بیان

و دلمون شاد بشه. طبق یه عادت همیشگی٬ ما یه آرزوی قشنگ داریم

و اون اینه که دوست داریم

برای زدودن کینه و کدورت، این روزا دلمون را هم خونه تکونی کنیم.

قسمتی ازشعر زیبای سهراب سپهری


پشت دریاها شهری است!

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه ی معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

گاهی...

گاهی با یک قطره،
لیوانی لبریز میشه.
گاهی با یک کلام،
قلبی آسوده و آروم میشه.
گاهی با یک کلمه،
یک انسان نابود میشه.
و گاهی هم با یک بی مهری
دلی شکسته میشه.
……
مراقب بعضی یک ها باشیم
با اینکه خیلی ناچیزند!

مشت شما از مشت من بزرگتره!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتها رو بردار."
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


"مهربانی را زودتر دریابیم"

"زندگی آنقدر ابدی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به تاخیر انداخت"

شاید فرصت ها هرگز تکرار نشوند

 شاید فرصت تقدیم یک نگاه مهربان

یک کلام زندگی بخش

و یا یک لبخند روح بخش

به پدر

به مادر

به یک دوست

به یک همراه

و به هر کسی که به مسیر زندگی ما زیبایی آشنایی بخشیده است

هرگز تکرار نشود

زمان درگذر است

"مهربانی را زودتر دریابیم"

...برای صعود!

  

الاغ عاقل


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب

افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را

از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا

تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد

و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های

روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و

وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،

سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند

و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید

و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد...


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تَلی از خاک بر سر ما می ریزند و

ما همواره دو انتخاب داریم:

اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و

دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!