ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرد نابینا روز خوشی را در خانه دوستش گذراند. شب هنگام که می خواست به خانه برگردد از دوستش تقاضای فانوس کرد. دوستش با تعجب پرسید:
«فانوس؟فانوس که در دیدن تو تأثیری ندارد؟»
مرد نابینا جواب داد «فانوس را برای خودم نمی خواهم،برای مردم می خواهم که مرا ببینند و به من بر خورد نکنند.»
فانوس را از دوستش گرفت و به راه افتاد. مسافتی نرفته بود که مردی باشدت بااو برخورد کرد. مرد نابینا فریاد زد:«نمی توانی حواست را جمع کنی؟مگر فانوس مرا نمی بینی؟»
مرد بسیار مؤدبانه جواب داد «متاسفانه خیرآقا همان طور که می بینید من نابینا هستم.»
استفان_لاکنر
چه متن قشنگ و جالبی!
متشکرم مهناز جون
شاد و سلامت باشی عزیزم