دلا دیدی آن عاشقان را؟
جهانی رهایی در آوازشان بود
و در بند حتی
قفس، شرمگین از شکوفاییِ شوق پروازشان بود:
پیام آورانی که در قتلگاه ترنّم
سرودن -علی رغمِ زنجیر-
اعجازشان بود!
به سرسبزیِ نخل ایثار
به این آیه های تناور
دلا گر نِه ای سنگ٬
ایمان بیاور!
«سیّد حسن حسینی»
هفت ساله که شدم،رفتم مدرسه
معلم یادم داد یک و دو سه
درس اولم آب و بابا بود
درس آخرم شکر خدا بود
معلم آرام مرا می بوسید
با خنده ی گرم چون گلِ خورشید
نور امیدی معلم من
برمن تابیدی معلم من
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعتها تقلّای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلّای پروانه متوقّف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثّهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پرِ پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد ،برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.
آن شخصِ مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلّا برای خارج شدن از سوراخ ریز را خدا برای پروانه قرار داده است تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلّا نیاز داریم. اگر خداوند مقرّر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
اگــر بتوانــم قلبی را...
از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیستهام...
اگــر بتوانـم دردی را...
تسکین دهــــم یا کـــم کنم،
یا به سینه سرخی افتاده ، یاری دهم
تـا بـه آشیانهاش بــــرگردد؛
بیهوده نزیستهام...!
«امیلی دیکنسون»
دلمان گرفت، روحمان پژمرد،
صبر و طاقتمان به سرآمد.
از گذشته ها شرمنده ایم
و از آینده ها بیمناک.
تنها تسلّی ما آب دیده است؛ ای شهید!
آبی که با آن دل خود را شستشو می دهیم
و به این وسیله غمهای درونی خود را تسکین می بخشیم،
از آتش درونی خود می کاهیم،
و برای لحظه ای آرامش ضمیر می یابیم...
غـــرورت را
جا بگذار
پُشتِ سایه ی لبخنـــــدت ؛
تا...
زیرِ پوستِ لحظه ها
بشکفد...
شکوفه ی مهربانی !
مردی به پیش زنش امد و گفت نمی دانم امروز چه کار خوبی انجام دادم که یک فرشته به نزدم آمد و گفت که یک ارزو کن تا من فردا براورده کنم...
زن به او گفت: ما که ۱۶ سال اجاقمون کوره و بچه ای نداریم ارزو کن که بچه دار شویم,
مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را برای او تعریف کرد, مادرش گفت:
من سالهاست که نابینا هستم پس ارزو کن که چشمان من شفا پیدا کند.
مرد از پیش مادر به نزد پدرش رفت,
پدرش نیز به او گفت من خیلی بدهکارم و قرض و قوله زیاد دارم از اون فرشته تقاضای پول زیاد کن تا مشکلات من هم حل شود!
مرد هر چه فکر کرد هوای کدامشان را داشته باشد و آرزوی او را براورده کند بیشتر و بیشتر افسرده میشد,
همسرش را شاد کند؟ یا دیده مادر را روشن کند؟ یا غم بی پولی پدر را از روی دوش او بردارد؟
تا صبح به این موضوع فکر می کرد تا اینکه صبح به نتیجه ی دلخواه خود رسید!
فرشته که نزد او امد به او گفت: ارزو دارم که مادرم بچه ام را در گهواره ای از طلا ببیند!!
آری او آرزویی کرد تا دل همه را شاد کند.
چقدر خوب است ما هم کمی فکر کنیم و عجولانه تصمیم نگیریم تا بهترین محصول را بدست آوریم.
خدا پــر داد تا پــرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا مـــی خــواست باغ آسمــــانها
به روی ما همیشه باز باشد...
آیا می دانید که طول عمر حیوانات چقدر است؟
* پروانه ۲ماه و مگس ۳ تا ۴ ماه
* پشه ۶ ماه و ملخ و مورچه یک سال
* زنبور عسل ۲ سال و خرگوش ۶ تا ۱۰ سال
* مار و گوسفند ۱۰ سال و گرگ ۱۰ تا ۱۵ سال
* قورباغه و گربه ۱۵ سال
* پرستو ۱۸ سال و خرچنگ ۲۰ سال
* سگ ۱۵ تا ۲۵ سال
* گاو ۲۵ سال
* اسب ۲۵ تا ۳۰ سال و عقاب ۳۰ سال
* گوزن ۲۵ تا ۴۰ سال
* لک لک و شتر ۳۵ تا ۴۰ سال
* سوسمار و میمون ۴۰ سال
* خرس و شیر و مرغ ماهیخوار و کلاغ ۵۰ سال
* فیل و طوطی و سلطان ماهی و لاک پشت ۱۰۰ سال
آقا اجازه!
دست خودم نیست خستهام!
در درس عشق
من صف آخر نشستهام!
در این کلاس، عاطفـــه معنا نمی دهد
اینجا کسی به پای تو برپا نمی دهد
یعنی نمــــیشود کـــه ببینم سحــــر رسیــــد؟
درس غریبِ غیبت کبرا به سر رسید...
«شاعر: مریم زماندان»
حدیث عشق تو باد بهار باز آورد
صبا ز طرف چمن بوی دلنواز آورد
طرب کنان گُل از اسرار بوستان می گفت
فسرده جان خبر از عشق چاره ساز آورد
بنفشه از غم دوریّ یار نالان بود
فرشته آیۀ هجران جان گداز آورد
هلال از خَمِ ابروی یار دم می زد
نسیم ، عطر بهاری چه سر فراز آورد
«امام خمینی(ره)»
قلبت را آنقدر از عاطفه لبریز کن
که اگر روزی افتاد
و شکست ؛
همه جا عطر گل یاس پراکنده شود...
آیة الله مدنی در روز جمعه 20 شهریور 1360 پس از آن که نماز جمعه را به پایان برده و در بین نماز به عبادت مشغول میشود منافقی از نسل خوارج به سویش هجوم میبرد و پس از لحظهای کوتاه صدای انفجاری مهیب، محراب عبادت را غرق در خون میکند و او در سجاده ی خونین غلتیده و محاسن سفیدش به خون خضاب میشود...
امام خمینی (ره) فرمودند: «سید بزرگوار و عالم عادل عالیقدر و معلم اخلاق و معنویات حجة الاسلام و المسلمین شهید عظیم الشأن مرحوم حاج سید اسد الله مدنی -رضوان الله علیه- هم چون جد بزرگوارش در محراب عبادت به دست منافقی به شهادت رسید. اگر با به شهادت رسیدن مولای متقیان، اسلام محو و مسلمانان نابود شدند، شهادت امثالِ فرزند عزیزش، شهید مدنی هم آرزوی منافقان را برآورده خواهد کرد.»
تصور کنید: برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره! یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی.
هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟...
«همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده.
هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده،به نحو احسن استفاده ببریم.»