مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

هنگامه ی خشم

سخت آشفته و حیران بودم.

به خودم می گفتم: بچه ها "تنبل و بد اخلاقند"

دست کم می گیرند، درس و مشق خود را...!

باید امروز یکی را بزنم و نخندم اصلاً، تا بترسند و از من حسابی ببرند...!

خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم

چشم ها در پی چوب تنبیه، هر طرف می چرخید...!

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید

اولی کامل بود خوب...! دومی بد خط بود، بر سرش داد زدم...!

سومی می لرزید، خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود ...! دفتر مشق حسن گم شده بود...!

این طرف آن طرف نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟ بله آقا اینجام...! همچنان می لرزید...!

پاک تنبل شده ای "بچه ی بد" ...!

به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستن . ما نوشتیم آقا!

باز کن دستت را، خط کشم بالا رفت،

خواستم بر کف دستش بزنم او تقلایی کرد

چوب پایین آمد، ناله ی سختی کرد، چون نگاهش کردم

گوشه ی صورت او قرمز بود، هق هقی کرد و سپس ساکت شد...!

همچنان می گریید، مثل شمعی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله در کنارم خم شد...!

زیر یک میز کنار دیوار دفتری پیدا شد، گفت: آقا اینهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود ...!

غرق در شرم و خجالت گشتم...!

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر، سوی من می آید

خجل و شرمنده، دل نگران، منتظر ماندم من، تا که حرفی بزنند

شِکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید...! سخت در اندیشه ی آن ها بودم

پدرش بعدِ سلام گفت به من: لطفی کنید و حسن را بسپارید به ما

گفتمش: چی شده آقا رحما ؟!!

گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر می گشته به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده، قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است، درد سختی دارد

می بریمش دکتر با اجازه آقا...!

چشمم افتاد به چشم کودک، غرق اندوه و تاثّر گشتم

منِ شرمنده، معلم بودم و لیک این کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد، بی کتاب و دفتر

من چه کوچک بودم،  او چه اندازه بزرگ،

به پدر نیز نگفت، آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم...!

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز "معلم" شده ام...! بعد از آن هم دیگر

در کلاس درسم، نه کسی بد اخلاق، نه کسی تنبل بود

همه ساکت بودند؛ تا حدود امکان؛ درس هم می خواندند...!

او به من یاد آورد، این کلام از مولا (ع):

که به هنگامه ی خشم٬ نه به فکرم تصمیم،نه به لب دستوری٬ نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من، عصبانی باشم! با محبت شاید٬ گرهی بگشایم٬

با خشونت هرگز... با خشونت هرگز...

وحید امینائی, 1376

نظرات 4 + ارسال نظر
فرحناز یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 01:52

بسیار زیبا و آموزنده
متشکرم خواهر گلم

متشکرم فرحناز عزیز

مهناز جمعه 20 تیر 1393 ساعت 18:32

رسالت معلم

رسالت راستین معلم و رسالت پاک انبیاست.
معلم، آنگاه که جز انسان سازی و کمال بخشیدن هدفی ندارد، همسایه انبیاست.
رسول راستی و درستی و سفیر صداقت و سرفرازی است.
معلم کسی است که تشنگان معرفت و دانش را به آب حیات می رساند.
خدا معلم است و 124 هزار رسول، همه اولیا و پاکان و برگزیدگان، که قله های آفتابی و دور دست های روشن را فرا چشم انسان می نشانند، معلم اند.
اگر ما قدردان معلم نباشیم، خوبی، زیبایی، عظمت و فضیلت رانادیده گرفته ایم.

******

سلام.
خیلی زیبا بود....
معلم ها الگوی دانش آموزان هستن.....
فرشته های منتخب خدا هستن...

کاش هیچ وقت نباشن کسانی که فقط اسم معلم رو یدک میکشند!!!!

سلام مهناز جون
واقعاً ممنون برای نگاه زیبات به معلمینِ مشفق و دلسوز
همیشه ایام شاد و سرفراز باشید

sep!deh جمعه 20 تیر 1393 ساعت 17:01 http://lahzehayesepid.blogsky.com/

چقدررررررررر زیباااااااااااااا ...

عاشق این مطالبت هستم ...

خوشحالم که خوشت اومده

بهار جمعه 20 تیر 1393 ساعت 13:02

ای خدای بزرگ ،به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره
راه رفتن کسی قضاوت کنم ،کمی باکفش های او راه بروم .
دکتر شریعتی

فرصت ها را برای مهرورزی دریابیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد