به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور
میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى،
یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم
و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد.
شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!
هر صبح پلکهایت
فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند
سطر اول همیشه این است:
خدا همیشه با ماست...
پـــس بخوانـــش با لبخنـــــد...
در نزدیکی ده ملّا نصرِالدّین، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم وگرنه تو باید یک مهمانی مفصّل به همه
ما بدهی. ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. <ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند،
اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.» ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج
را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده! گفتند:ملا این شمع
کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم
کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!»
نتیجه: با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید
اندازه گیری می شوید.
اگـــــــــــر
روزی دلـــــــــــــم
گرفت یـــــــــــــــادم باشد
کـــــه خـــدا بـــــا مــــــــن است،
کـــــــه فرشتـــه هــــا برایم دعـــا میکنند،
که ستـــاره ها شب را برایم روشن خواهــند کرد.
یـــــــــادم باشد کـــــــــه قـــــــاصدــــکی در راه است،
کــــــــــــــه بــــــــــــــــهار نـــــــــــــــــزدیک اســــــــــــت،
کـــــــــــه فــــــــــــــــردا منتظــــــــــــرم می مـــــــــــــــــــــاند،
کـــــــــــه مـــــــن راه رفتـــــن می دانــــــــــم و دویـــــــــدن،
و جـــــــاده ها قدم هــــایم را شمـــــاره خواهنـــــد کرد.
اگــــــر روزی دلـــــــم گرفت یـــــــــــادم بـــــاشد
کـه خدای من اینجاست همیــن نزدیکیهـا
و مـــــــــــــــن، تنهـــــــــــــــــا
نیـــــستـــــــــــــــــــــم
........................
........
قالَ الإمامُ الْحَسَنُ الْمُجتبى عَلَیْهِ السَّلام:
یَا ابْنَ آدَم! عَفِّ عَن مَحارِمِ اللّهِ تَکُنْ عابِداً،
وَ ارْضِ بِما قَسَّمَ اللّهُ سُبْحانَهُ لَکَ تَکُنْ غَنِیّاً،
وَ أحْسِنْ جَوارَ مَنْ جاوَرَکَ تَکُنْ مُسْلِماً،
وَ صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحبُّ أنْ یُصاحِبُوکَ بِهِ تَکُنْ عَدْلاً.
(بحارالأنوار: ج ۷۸، ص ۱۱۲)
امام حسن مجتبی(علیه السلام) فرمود:
اى فرزند آدم! نسبت به محرّمات الهى عفیف و پاکدامن باش
تا عابد و بنده خدا باشى.
راضى باش بر آنچه که خداوند سبحان برایت تقسیم و مقدّر نموده است،
تا همیشه غنى و بى نیاز باشى.
نسبت به همسایگان، دوستان و همنشینان خود نیکى و احسان نما
تا مسلمان محسوب شوى.
با افراد آن چنان بر خورد کن که انتظار دارى همانگونه با تو بر خورد نمایند.
یک نگاهی به شمعدانی کنار پنجره ات بینداز
ببین چگونه زمانی که برگی زرد و پژمرده
از ساقه جدا می شود،
باز جوانه ی امید دیگری سر می زند!
و باز غنچه ای و باز شکوفاییِ گلی...
و باز امید و باز امید و باز امید...
روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس
سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.
(قسمت چهارم)
برادر جانباز علی رضا علی پور: شب قبل مهران خواسته بود سرو صورتش را اصلاح کند، یک لنج داخل گل فرو رفته بود. شده بود متروکه و من هم چون پدرم آرایشگر بود، وردستاش، شده بودم یک نیمچه آرایشگر، خیلی مهارت نداشتم، یک قیچی و شانه، چفیه شده بود پیش بند و کله بچهها را ناکار میکردم. گاهی هم خوشگل از آب و گل در میآمدند.
مهران و محمد علی، حجت و قاسم و حسن سعد را شب قبل، اصلاحشان کرده بودم، مهران خیلی شوخی میکرد، میخواستم پشت سر و دور گردنش را بگیرم که کج در میآمد، میخواستم صاف کنم، همین طور میرفت بالاتر آخرش دور سرش تا بالای بنا گوش صاف شده و صورتش را هم صاف کرده بودم که ماسک شیمیائی بزند. مهران میخندید و میگفت: مگه میخواهی جاده ی شنی صاف کنی پسرِ علیپور، یک جوری خاص و ترسناک شده بود.
نگهبان قیافه عجیب و غریب مهران را که دید، نفهمید، این بعثی است، آمریکائی است، سرباز آلمانی است، بیچاره فکر کرد از بازرسهای خاص حزب بعث است. دلش ریخت و داشت از ترس سکته را میزد.
مهران انگشت اشاره به سوی عراقی کشید، با غیظ و غلیظ گفت: لاتحرک!
بعد یک صدایی عجیب از گلویش خارج کرد، دست اش را شبیه کارد، زیر گلوی خودش کشید، بهش فهماند تکان بخوری«پخ پخ» خیلی ترسناک، باز دوباره تکرار کرد «لاتحرک» بعد محکم یقه هر دو را گرفت و از جا بلندشان کرد، حسن هم پشت سرش «اربع سلاحک!» هردو بدون کوچکترین مقاومت اسلحه را انداختند.
به قول ما سارویها «گَتِ آغوزهِ بی دِله»(گردوی بزرگ بی مغز) با آن هیکل غولش تو دست مهران شروع به لرزیدن کرد.
مثل دو گربه بیجان، حسن و مهران این دو هیولا را کَت بسته کشان کشان آوردن، تحویل دو تا دیگر از بچهها دادن که به عقب ببرند.
حدود ساعت سه و نیم نیمه شب به سه راهی میرسیم، شب است و تاریکی و هوای سرد،... منتظر بچههای لشکر عاشوراییم که به ما الحاق شوند، دست بدهیم و حمله را آغاز کنیم.
نفسها را در سینه حبس و لحظه شماری میکنیم، دقیقهها سنگین و بی رمق میگذرند. خسته از انتظار، سرمان را روی زمین میگذاریم، لحظهای چرت میزنیم. یک دقیقه خواب، یک دقیقه بیدار، از نیروهای کمکی هیچ خبری نیست. از گردان مسلم خبری نمیشود. لشکر عاشورا نیامد و صبح شد. نماز صبح را وسط سه راهی میخوانیم، هر یک از بچهها آخرین لحظههای عمرشان را سپری میکنند، دیگر هوا رو به روشنایی رفت، منتظر درگیری سنگین هستیم. هوا روشن شد، بسم الله الرحمن الرحیم، نگهبان شیفت روز تلوتلوخوران و خواب آلوده با کلاشینکف روی شانهاش میآید که با نگهبانهای شیفت شب، که همه، مهمان ما هستند تعویض بشوند. کمین دشمن پشت سرم، نگهبان میرسد و درگیر میشویم.
عراقیها مثل مور و ملخ میریزند، آتش بازی شروع شد، ما چند نفر،آنها یک تیپ، میان آتش سنگین دشمن گم میشویم. درگیری سنگین میشود. من جلوی ستون، آرپیچی میزنم، گلوله پشت گلوله میآید، بچهها آرام عقب نشینی تاکتیکی را آغاز میکنند.
محسن پور صدا میزنه که برگرد، محمدعلی عبوری پشت سرم، سه نگهبان که ابتدا آمده بودند بیست متری من و جان پناه گرفته بودند، به شدت تیراندازی میکنند. یا علی میگویم و یامهدی ادرکنی، آخرین آرپیچی را به سمت آنها شلیک میکنم، مینشینم روی زمین، هر سه در دم به درک واصل میشوند...
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرده بود. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است...
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند.اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه ی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟»کشاورز که ترسیده هم بود گفت: «سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
خداوندا!
تو می دانی که من دلواپس
فردای خود هستم،
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را،
مبادا گم کنم اهداف زیبا را،
و ناگه جا بمانم از قطار موهبت هایت،
دلم بین امید و نا امیدی پرسه می زند،
خداوندا! تنهایم نگذار...
بدان که پشت هر در بسته ای
خدا ایستاده است...
پس امیدوار باش
و به خدا توکل کن...
درهای بسته به اذن خدا
گشوده خواهد شد...
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است، عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند، ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد. زمانیکه عقاب به 40 سالگی می رسد: چنگالهای بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه ی گرفته را نگاه دارند.
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود و شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد. در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد:
- یا باید بمیرد (بترسد و کاری نکند)
- یا آن که فرایند دردناکی که 150 روز به درازا می کشد را پذیرا گردد (بترسد ولی... اقدام کند)
برای گذرانیدن این فرآیند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند. در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود. پس از کنده شدن نوکش، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند، سپس باید چنگالهای پیشین را از جای برکند. زمانیکه به جای چنگال های کنده شده، چنگالهای تازه ای در آیند. آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند. سرانجام، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده... و 30 سال دیگر زندگی میکند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟ فرار از زندگی مرغی!
بیشتر وقتها برای بقا، ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم . گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی، عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم. تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم میتوانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم.
گفتند...
از عاشورا، از پشیمانی حُرّ در کربلا
اما ندانستیم...
همه ما حُرّ های زمانه ایم و
امام زمانی داریم که در پشیمانی گناه و سربه زیری غفلت مان، می گوید:
إرفع رأسکَ
سرت را بالا بگیر!
روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس
سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.
(قسمت سوم)
برادر جانباز علی رضا علی پور: در ادامه ی ستون، حسن زاهدیان، اصغر فیضی و...هر کسی بسته به حالش، حمایلش را بست. نیمههای شب حدود ساعت دوازده با ذکر دعا و تمنای قلبی خدا راه افتادیم. زدیم به جاده، قرار شد کمینهای دشمن را که گرفتیم بچههای لشکر عاشورا در نبض نقطه تلاقی عملیات، با ما دست بدهند و از عقبه هم نیروهای گردان مسلم وارد عملیات بشوند.
به یاری حق راه افتادیم، محسن پور و حسن سعد و مهران جواهریان جلوتر، پسر شجاع و حجت و قاسم عبوری و بقیه بچهها، محمد علی عبوری.... عرض جاده حدود کمتر از 3 متر است که تنها یک خودرو جیب میتوانست از آن عبور کند و طول جاده هم تا خط راَس دشمن حدود یک کیلومتر ، دویست متری که وارد جاده شنی شدیم، رسیدیم به کمینهای دشمن، هر چند متری روی جاده، کمین زده بودند.
دشمن دو سوی جاده شنی را آب بستند، هوا سرد و تاریک و ظلمانی، به اولین کمین میرسیم، دو عراقی قلچماق نگهبانی میدهند، آروم آروم نزدیک میشویم.
چسبیدیم به زمین و شروع کردیم به خواندن آیه ی مشهور وَ جَعَلنَا: بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم، وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ، (دربرابرشان دیواری کشیدیم و در پشت سرشان دیواری و بر چشمانشان نیز پرده ای افکندیم تا نتوانند دید.) اعتقاد قلبی ما این بود که دشمن دیگر«کر، کور، لال» خواهد شد.
نوبت اول برای دور زدن کمین دشمن، رسید به حسن سعد و مهران جواهریان، آروم و بی صدا بلند شدن و خمیده خمیده رفتن نزدیک کمین، ما چسبیدیم به زمین، آماده به درگیری، وضعیت به طوری بود که تحت هیچ شرایطی تا رسیدن به خط مثلثی انتهای جاده شنی نباید درگیر بشویم.
اگه صدای گلوله در بیاد، عراق آتش سنگینی روی سرمان خواهد ریخت، دل تو دل ما نبود. هوا سرد بود بادگیر هم پوشیدیم و با تجهیزات و کلاه آهنی، با کوچکترین حرکت در تاریکی شب میخوردیم به هم، باصدای بهم خوردن تفنگ و خوردن کلاه آهنی بچهها به هم، سکوت شب میشکست، دشمن به خیال خودش، دارد در سنگر کمین حال میکند.
مهران جواهریان و حسن سعد حالا کمین را دور زده اند، دو عراقی قلچماق گردن کلفت نشستهاند. مهران از پشت وارد کمین میشود و پشت سرِ نگهبان، با نوک انگشت سبابه میزند به گردنش، نگهبان عراقی نگاهی به رفیق خودش کرد، جز رفیقش کسی دیگر نیست، سری تکان داد و پشت گردنش را خاراند، مهران دوباره زد، نگهبان برگشت، چشمش افتاد به مهران، کپ کرد و لرزید. هاج و واج ماند! قیافه مهران او را به وحشت انداخت...
فرض کنید می خواهیم حاصل ضرب 5×6 را حساب کنیم. انگشت های هر دو دست را باز می کنیم. بعد می گوییم: چون یکی از عددها 5 است، پس هر پنج انگشت دست چپ را باز نگاه می داریم. چون عدد دیگر 6 است و شش یک واحد از پنج بیش تر است پس یک انگشت دست راست را تا می کنیم. آن وقت حاصل ضرب شماره انگشت هایی را که تا نکرده ایم به دست می آوریم. دست چپ پنج انگشت باز دارد و دست راست چهار انگشت باز، پس:
20= 5×4 . بعد در برابر هر انگشت تا کرده، ده واحد به این حاصل ضرب اضافه می کنیم. دراین مثال، چون یک انگشت تا کرده بودیم، پس 10 را به 20 اضافه می کنیم، می شود 30 .
حالا مثال دیگر، فرض کنید می خواهیم حاصل ضرب 7×6 را به دست آوریم. انگشت های هر دو دست را باز می کنیم. چون 6 یک واحد از پنج بیش تر است، پس یکی از انگشت های دست چپ را تا می کنیم. چون 7 دو واحد بیش تر از پنج است، پس دو تا از انگشت های دست راست را تا می کنیم. حالا 4 تا از انگشت های دست چپ و 3 تا از انگشت های دست راست باز است. حاصل ضرب 4×3 را به دست می آوریم که می شود 12 . آن وقت برای هر انگشتی که تا کرده ایم 10 واحد به این حاصل ضرب اضافه می کنیم. در این مثال چون سه انگشت تا کرده داریم، 30 واحد به 12 اضافه می کنیم، حاصل 42 می شود.
فاطمه جان!
سلام بر تو ای قداست محض، ای ناب ترین واژه ی آسمانی،
طهارت ناب و ای جاری تطهیر!
سلام بر تو ای بی نهایت عشق در دامانِ هستی،
ای شکوه قامت سبز حیات، اسوه ی مهر و محبت و ای الگوی عفاف!
سلام بر تو ای همنشین آفتاب، بانوی کرامت،
گنجینه اسرار امامت و ولایت و ای آیینه ی تمام نمای عصمت!
سلام بر تو ای کوثر ولایت، چشمه ی زمزم و صفا، سوره ی صبر و ایمان،
روح زلالِ روشن آب و ای آبروی مهتاب!
سلام بر تو ای منظومه ی عشق، سحر عرفان و ای قبله گاه دل و جان!
سلام بر تو که اگر نبودی، خلقتی نبود!
فاطمه جان! تو ازلی و ابدی ترین آفتاب آفرینشی که از افق مکّه طلوع کردی.
ای سخاوتت چون خورشید، ای شکوه نام بلندت بی همتا!
میلادت خجسته باد