روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس
سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.
(قسمت پنجم)
برادر جانباز علی رضا علی پور: هنوز صدای شلیک از گوشم خارج نشده، یکی از پشت سر با صدایی غریبانه که به سختی حروف را ادا میکنه، میگه: «ههها، ههها» احساس میکنم کسی از پشت سرم میخواد صدا بزنه«رضا» ولی نمیتواند، حروف را درست تلفظ کنه، برمیگردم! باتعجب محمد علی عبوری است، تیرخورده به پشت گردنش، از حنجرهاش بیرون آمده، دو زانو افتاده، سرش پایین، نفس نفس میزند! خون بالا میآورد.
آرپیچی را انداختم. برای لحظهای عاجز میمانم، خدایا چه کنم؟ تا دوردست روی جاده شنی هیچ کسی نیست!؟ حجت و قاسم و محسن پور و مهران کجا هستن، هیچکدام از بچههای شب نیستند.
محمد علی شروع میکند به سرفه زدن! حال غریبانه ای دارد.
آفتاب زده، هوای منطقه شبها سرد، روزها گرم و سوزان! بادگیر توی تنم، خستگی شب، تشنگی اول صبح، شب را نخوابیدم، نگاه کردم به قد و قواره محمدعلی، هم وزن من است. زیر خماش را گرفته، یک یا علی گفتم و انداختم روی کولم، بلند شدم راه افتادم. گلوله مثل باران میآید، دویدم، فاصله تا عقبه نزدیک یک کیلومتر است. دعا میکنم که خدایا به من توان بده، محمد علی را روی زمین نگذارم.
دشمن دارد با قناسه و تیربار و خمپاره شصت، هر چه دم دست دارد، میزند.
تیر از کنارم «فیس فیس، ویز ویز» رد میشود. از لابلای پاهام، محمدعلی روی شانههام، خدا خدا میکنم که از عقب تیر نخورم، جاده شنی است و تیر میخوره به زمین، سنگی منفجر میشود.
روزگاری است برای خودش این لحظههای عقب نشینی؟!
با یک رفیق زخمی روی شانهات! یک مرتبه دیدم محمد علی با مشت میکوبد به پهلوهام! مثل بچه ای که روی شانه مادرش بی تاب شده.
آروم گذاشتمش پایین، روی سرش خم شدم، سرش را پایین گرفتم. پقی زد و خونی که داخل ریههاش رفته بود را خالی کرد. سبک شد، بلندش کردم روی شانه، یا علی و حرکت، دو سه قدم نرفتهام که وای من، سوختم! گلوله خورد به باسنام، برای لحظهای کرخ شدم، ایستادم، داغ داغ، بعد آروم درد سنگینی پیچیبد توی تنم، نرم نرم خون داخل پوتینهام نشست، نیفتادم، سخت غمیگن شدم که نتوانم این بار امانت را به منزل برسانم. حرکت کردم، چند قدم که رفتم، انگار یکی از پشت سر هلم داده باشد، محمد علی به خودش پیچید، تیرخورد به کتفش، با پشت دست زد به پهلوم، یعنی دارم خفه میشوم، تیر خوردم، من را بیار پایین.
بین دو پا، سرش را پایین گرفتم، خون حلق اش را که داخل ریههاش پر شده بود، دوباره خالی کرد، گلویش تیر خورده بود و خون از داخل حنجره اش وارد ریههاش میشد. سبک که شد، بلندش کردم، سرتاپا همه خونی شده ایم، درد تیر، سختی کول کشی محمدعلی، حال خرابش، بی خوابی و تشنگی، کلافه شدهام.
به هر سختی محمدعلی را میکشم تا زنده برسانم عقب و تحویل دو برادرش بدهم.
هر چند متر یک بار میگذاشتم روی زمین، سرفه میکرد، حال که میآمد، دوباره حرکت میکردیم. دیگر انتهای راه بودیم. محمدعلی خیلی بی رمق تر از همیشه، زد به پهلومهام، گذاشتمش پایین، حالش لحظه به لحظه بدتر میشد، نشستم روی زمین، درد گلوله در تمام وجودم پیچید.
خیلی آروم نشستم، انگار نه این که وسط معرکه جنگ و زیر باران خمپاره و گلوله ام، محمدعلی را به آغوش گرفتم. دستی به صورتش کشیدم، بدنش میلرزد، اشاره کرد که رضا دیگه من را بزار روی زمین و برو از معرکه بیرون، محمدعلی آموخته بود که لحظه آخر چگونه این جهان خاکی را ترک کند، شاید میخواست تنها و غریبانه تر مانند مولایش امام شهیدان، حسین (ع) تشنه و غریب زیر باران گلولهها شهید بشود.
خمپاره شصت «گُپ گُپ گُپ» اطراف ما میخورد زمین، گلوله پشت هم میآمد، در لحظه معرکه عاشورا برای من تجسم شد. محمدعلی همین طورکه توی بغلم بود یک تیردیگری خورد به پهلوش، قلب ام آتش گرفت و گریه افتادم. ازعمق وجودم فریاد کشیدم، نامرد مردمان صبر کنید، صبر کنید، یزیدیان، مهلت بدهید آخرکه این رفیق ام دارد شهید میشود، صورتش را بوسیدم. گفتم: تنهات نمیگذارم رفیق، تا آخرش باهات هستم. محمدعلی جان ما با هم رفیقیم، رفیق که نامردی نمیکنه، نباید وسط معرکه رفیق اش را رها کنه، من هستم رفیق، تا آخر دنیا... محمدعلی به پایان زندگی نزدیک شده بود، توی بغلم محکم فشردمش، پیشانی اش را بوسیدم، دستی به موهاش کشیدم و بوییدمش، آروم چشماش بازکرد، خم شدم و بوسیدمش، نگاهش کردم، نرم و ملایم خندید.
گفتم: محمدعلی جان قیامت منو یادت نره، فراموشم نکنی پسر، بدون من بهشت نری، یادت نره محمد علی، دستم را گذاشتم تو دستش، شروع کردم به خواندن شهادتین: «أشْهَدُ أنْ لا اِلهَ اِلّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه..» محمدعلی آروم ادا میکرد. برای بار آخر بوسیدم و گفتم: محمد علی قول بده قیامت فراموشم نکنی.
محمد علی عبوری دیگر آروم شده بود، نه دردی، نه سرفه ایی، آروم تو بغلم، مثل کسی بود که هزار سال خوابش برده باشد. گذاشتمش روی زمین و دستی به صورتش کشیدم، وسط آن معرکه گلوله باران، دلم ازش کنده نمیشد. بلند شدم، خدا حافظی کردم. دویدم سمت خاکریز، وارد خط شدم...