یک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان آرا
که رخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را
دو مرآت جمال حق دو دریای کمال حق
دو نور لایزال حق دو شمع جمع محفل ها
دو وجه الله ربانی دو سر الله سبحانی
دو رخسار سماواتی دو انسان خدا سیما
دو عیسی دم دو موسی ید دو حسن خالق سرمد
یکی صادق یکی احمد یکی عالی یکی اعلا
یکی بنیانگر مکتب یکی آرنده ی مذهب
یکی انوار را مشعل یکی اسرار را گویا
یکی از مکه انوار رخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتاب طلعتش پیدا
یکی نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دمش احیا
رسد آوای قال الصادق و قال رسول الله
به گوش اهل عالم تا که این عالم بود بر پا
یکی جان گرامی در دو جسم پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات یک تا هر دو بی همتا
«غلامرضا سازگار»
چون باران باش!
آن چنان نرم و مداوم ببار
تا باعث شکوفایی گردی
بدون آنکه ریشه ها را از جای در آوری...
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.» چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید...
یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم...
تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.
و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!!!
فرامــوش کردن آن که دوستش داری
مثل این است که شبـــی
فراموش کنی چراغ حیـــاط خلوت را خاموش کنی؛
تمـــام روز بعد چــراغ روشن است!
و نــور خورشید
مانع از آن است که بفهمـــی.
امـــا همین که شب فرا میرســد
تاریکـــی
تو را وا میدارد به یــاد آوری!!
دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند.
یکی از آن ها بسیار عبوس و پژمرده دل و دیگری شادمان بود،
به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:
«ببینم چته،چرا ناراحتی؟» سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:
«آنقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام.
میدونی پر بودن اصلا برایم مهم نیست،همیشه خالی به اینجا بر می گردم»
سطل دومی خنده اش می گیرد و خنده کنان می گوید:
«تو چرا این طوری فکر می کنی؟
من همیشه خالی اینجا می آیم و پر بر می گردم.
مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر می کردی،
می توانستی شادتر زندگی کنی!»
در دنیا هیچ چیز به خودی خود دارای معنا نیست؛
احساسات، رفتارها و واکنش های ما نسبت به هر چیزی
بستگی به نحوه ادراک و تصور ما از آن چیز دارد.
إِلَهِی! أَنْتَ کَمَا أُحِبُّ
فَاجْعَلْنِی کَمَا تُحِبُّ
الهی! تو آنچنانی که دوست دارم
پس مرا هم، چنان کن که دوست دارى
غم مخور، ایام هجران رو به پایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می
رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا می زند
غمزه را سر می دهد، غم از دل و جان
می رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان می
رود
محفل از نور رخ او نورافشان می شود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان
می رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان می شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان می
رود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایام هجران می
رود
«حضرت امام خمینی (ره)»
مناجات شهید سید مجتبی علمدار با شهدا:
ای شهیدان، از همان لحظهای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطرههای دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته.
ما به عشق شما زندهایم و به امید وصل کوی شما زندهایم.
اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟
راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه میگذرد؟
مگر خودتان نمیگفتید که ستونهای شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دلهای سوخته ایست که با خمیر مایهی اشک و سوز به هم گره خورده است.
مجلس میهمانی بود...
پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود؛
اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد
و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت؛
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است
دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه احوال خود نیست؛
و به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را برعکس گرفتی؟!!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است ، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...
مواظب قضاوت هایمان باشیم
اگر میخواهید خیلی سریع شیرینی خوشمزهای را آماده نمایید و در ضمن میخواهید نیازی به پخت نداشته باشد...
مواد اولیه: خرما و گردو از هر کدام 250 گرم (می توانید به دلخواه میزان را کمتر یا بیشتر نمایید)
پودر نارگیل یا پسته، یا دارچین و یاکنجد به میزان لازم
ابتدا هسته خرما را جدا کرده و به همراه گردو چرخ میکنیم. * مواد به دست آمده را در ظرف مناسبی به قطر یک سانتیمتر پهن کرده و به وسیله قالبهای کوچک شیرینی به شکلهای مختلف قالب میزنیم. یا با ذست به صورت گلوله های کوچک در می آوریم* سپس شیرینیها را به دلخواه میتوانیم با پودر نارگیل، پسته، دارچین، کنجد و... آغشته کرده و در ظرفی مناسب تزئین کرده و سرو کنیم.
توجه: می توانید به جای گردو به تناسب از آرد سفید تفت داده شده در روغن یا کنجد یا مخلوطی از این سه را استفاده نمایید.
لاک پشت صدها بار توبه می کرد
اگر می دانست، بیرون آمدن از لاک،
آرزوی مشترکی است، بین او و عقاب بالای سرش...!
May your Christmas be filled with special moment, warmth, peace and happiness, and wishing you all the joys of Christmas