پشت دریاها شهری است!
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
گاهی با یک قطره،
لیوانی لبریز میشه.
گاهی با یک کلام،
قلبی آسوده و آروم میشه.
گاهی با یک کلمه،
یک انسان نابود میشه.
و گاهی هم با یک بی مهری
دلی شکسته میشه.
……
مراقب بعضی یک ها باشیم
با اینکه خیلی ناچیزند!
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتها رو بردار."
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
"زندگی آنقدر ابدی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به تاخیر انداخت"
شاید فرصت ها هرگز تکرار نشوند
شاید فرصت تقدیم یک نگاه مهربان
یک کلام زندگی بخش
و یا یک لبخند روح بخش
به پدر
به مادر
به یک دوست
به یک همراه
و به هر کسی که به مسیر زندگی ما زیبایی آشنایی بخشیده است
هرگز تکرار نشود
زمان درگذر است
"مهربانی را زودتر دریابیم"
الاغ عاقل
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را
از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا
تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد
و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های
روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و
وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،
سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند
و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید
و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد...
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تَلی از خاک بر سر ما می ریزند و
ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
..
الّلهُمَ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلَها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک
اَلسَّلامُ عَلَیکِ اَیّتُها آَلصِّدیقَةّ اَلشَّهیدة فاطِمَةَ اَلزَّهراء سَیده نِساءِ اَلعالَمین
فاطمه جان!
کسی که به تو تمسک جوید، در بهشت همراه توست
و در آن زمان همه ی مردم دوست دارند در زمره ی فاطمیون باشند.
پیامبر اکرم (ص)
برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن
روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟ "
بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم
بودا پاسخ داد: چرا ! محدود چیزهایی داری !
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی
یک قلب که می توانی به روی دیگران بگشایی
چشمانی که می توانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحی ست...
استاد از شاگردان خود پرسید:
به نظر شما چه چیز انسان را زیبا می کند؟
هر یک جوابی دادند
یکی گفت: چشمان رنگی
دومی گفت: قدی بلند
و دیگری گفت: پوستی سفید
دراین هنگام استاد 2 لیوان از کیفش درآورد، یکی زیبا و بلورین
و دیگری ساده و سفالی
سپس در هر یک چیزی ریخت و رو به شاگردان گفت: در لیوان زیبا و بلورین زهر
ریختم و در لیوان سفالی آبی تازه و گوارا
و از شاگردان پرسید کدام را برای نوشیدن انتخاب می کنید؟
همگی به اتفاق گفتند لیوان سفالی را!
استاد گفت: می بینید؟ زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید
ظاهر برایتان بی اهمیت شد!!
صورت زیبا پیر می شود...
اندام زیبا تغییر خداهد کرد...
اما یک انسان خوب همیشه انسانی خوب خواهد بود...
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…