مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

زندگی یعنی چه؟

 از خیاطی پرسیدند:

زندگی یعنی چه؟

گفت: دوختن پارگی های روح و دل با نخ توبه.


از باغبانی پرسیدند:

زندگی یعنی چه؟

گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها زیر نور ایمان.


از باستان شناسی پرسیدند:

زندگی یعنی چه؟...

گفت: کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون.


از ایینه فروشی پرسیدند:

زندگی یعنی چه؟

گفت: زدودن غبار ایینه ی دل با شیشه پاک کن توکل.


از میوه فروشی پرسیدند:

زندگی یعنی چه؟

گفت: دست چین کردن خوبی ها در صندوقچه ی دل.

روز درختکاری

مثل درخت باشید

که در تهاجم پاییز هرچه بدهد،

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد!

صورتحساب (طنز)

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....
که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،
ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
!!
 

بوی محبت

سلامی به طراوت بهاری

به اونایی که توی این قحطی محبت

قلبشون مثل نگاهشون بوی محبت می ده!

چند توصیه از آیت الله بهجت (ره)

برای دوری از ریا ، لاحول ولا قوه الا بالله را زیاد بگویید

برای درمان عصبانیت ، صلوات زیاد بفرستید

برای تمرکز فکر، لا اله الا الله زیاد بگویید 

باید متاهل باشی (طنز)

ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر. رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیه »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوب رو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم. برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفتی »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم. برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیه »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم »!!!

یک کیلو شکر به عنوان وزنه

مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى در می آورد. مرد آنها را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل، مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دهیم!!

 یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مىگیریم

شهیدی که مجروحی را به اورژانس رساند

منطقه عمومی خرمشهر (شلمچه) دی‌ماه 1365. «قاسم عیوضی»، «جعفر لشکری» را که در عملیات کربلای 5 مجروح شده بود بر دوش خود به اورژانس رساند اما در بازگشت بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

عکاس: محمود بدرفر

خودت را باور کن...

وقتی خودت را باور کنی

و روحت را الهی و گرانمایه ببینی,

خود به خود موجودی می شوی

که می تواند معجزه بیافریند...

کیسه شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی می پرسد: «در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن» 
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
قاچاقچی میگوید: دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را
به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.