مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

نوه ی عزیزش

پسر کوچولو با اصرار سوار ماشین پدرش شد. هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. خیلی آروم نشست صندلی جلو مثل آدم بزرگها.

بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود، و هر چند حالش خوب نبود از بی احساسی نوه ی عزیزش تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.

به اولین خیابان که رسیدند پسر رو به باباش کرد وپرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد. اما او ول کن نبود. اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق می پرسید. بالاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها رو می خوای چیکار کنی؟ به چه دردت میخوره؟
پسرک با صدای معصومانه اش گفت: بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.

دنیا رو سرش خراب شد. نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید. از همون جا بسرعت دور زد. و برگشت بطرف خونشون. پسر کوچولو اون جلو یواشکی داشت می خندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد، اشک از چشم های پیرمرد سرازیر بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد