ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یه نفر برای بازدید میره
به یه بیمارستان روانی
اول مردی رو می بینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش می باره، به دیوار تکیه داده
و هر چند دقیقه، آروم سرشو به دیوار می زنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا…
لیلا… لیلا
مرد بازدید کننده می پرسه: این آدم چشه؟
میگن: به خواستگاری دختری به اسم "لیلا" رفته که بهش ندادن، اینم به این
روز افتاده،
مرد با همراهانش به طبقه بالا می رن، مردی رو می بینه که توی یه جایی شبیه به قفس
به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی
میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا
بازدید کننده با تعجب می پرسه: این یکی دیگه چشه؟ می گن: اون دختری رو که به
اون یکی ندادن، دادن به این!!!!
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود. شهید عباس بابایی
منبع : سایت صبح
وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه ...