روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس
سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند
(قسمت دوم)
برادر جانباز علی رضا علی پور: اکبرنژاد بهانه آورد و می گوید: همه نیروها از ساری هستن؟! این همه شهید یکجا همه شهر را بهم میریزد، نخیر، من نمیتوانم اجازه بدهم.
محسنپور با دلایلی که میآورد، این که شما بارها رفته اید، دیگران رفتهاند، نیروهای زیادی شهید شدند، ما هم تجربیات زیادی بدست آورده ایم، پس توکل به خدا که انشاءالله خدا یاری کند میزنیم به دل دشمن سیاه شب و کارشان را یک سره میکنیم. تازه از کجا علم غیب که ندارید، همه بچهها شهید بشوند. انشالله شهادت قسمت هرکدام از ما باشد، سعادتی است.
با اصرار زیاد از سوی حسن سعد و محسن پور و این صلابت درگفتارش، علی آقا اکبرنژاد نهایت موافقت میکند و لیکن یک شرط میگذارد، بچههایی که بناست وارد معرکه بشوند، نباید از یک محله و شهر باشند.
محسن پور قبول میکند، از طرفی هم، فرمانده گردان علی اکبرنژاد با هماهنگی «لشکر عاشورا» بله را گفت، دعا کرد که بچهها دست خالی برنگردند.
حسن سعد به همراه محسن پور نیروها را دست چین میکنند. محمد علی عبوری آمد سراغ من و گفت: رضاجان تو هم با ما میآیی؟
یعنی من میخوام که با هم باشیم.
بسم الله را گفتم و پیشانی محمد علی را بوسیدم. میدانستم که عملیات سخت و استشهادی، پیچیده و نامعلوم است. برنامه ریزیها انجام شده بود، نیروها به خط، رستهها مشخص، محمدعلی عبوری فرمانده دسته، من آرپیچی زن هستم و ته دسته قرار میگیرم. سر ستون، علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع)، حسن سعد، مهران جواهریان، سه برادر ساروی پشت سر هم به ترتیب سن، «محمد علی عبوری متولد: 1341 و قاسم عبوری متولد: 1343 و حجت الله عبوری متولد: 1344» بعدش، روحانی گردان، سیدمحمدرضوی جمالی، بهروز مستشرق!
آی! این بهروز، بدجوری عاشق شهادت بود؟ از آن عاشقهای دربدر! یک نوار روضه با خودش داشت، درمقام شهید از استاد انصاریان، همیشه بهروز به این نوار گوش میکرد، اشک میریخت، نالههای فراوان، بیش از صدبار به این نوار گوش داده بود. چنان حسرتی میخورد در وادی شهادت، وقتی کسی شهید میشد این آدم زار زار گریه میکرد، به خدا التماس میکرد و مدام از روحانی گردان میپرسید که قیامت چگونه است، مقام شهید نزد خدا به چه شکلی است؟ برزخ چگونه است؟ عالم پس از مرگ، با عالم پس از شهادت چه فرقی دارد؟ غصه میخورد و گریه میکرد و برای شهادت به خدا التماس میکرد! دنیای غریبی داشت. بعد از بهروز که پشت سر من بود. ناصر سواد کوهی؛
ناصر معروف بود به «پسر شجاع» وقتی میخندید دندانهای جلوئی اش، شبیه «شخصیت پسرشجاع» سریال کارتونی بود. شجاع و دلیر، هرجایی کار میپیچید، از عالم غیب میرسید، بچهها میگفتند: «پسر شجاع آمد»