ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پیرمرد که با دوچرخه اش به سمت خیابان پیچید، پرنده ها ناگهان به سویش پر کشیدند،
همگی با هم. بال می زدند و بی قرار بودند.
پیرمرد کیسه ای دارد آبی رنگ وبرای پرنده ها خرده های نان خشک آورده است.
قشنگ بود، قشنگ؛ اینکه میان این همه رهگذر، پرنده ها پیرمرد شان را می شناختند
و به سویش می پریدند، پیرمردی را که نان می دهد...
کاش ما هم مثل این پرنده ها میان این همه رهگذر تشخیص می دادیم کسی را که هر روز
به ما نان می دهد و جان می دهد و زندگی...
و کاش کمی شوق از پرندگان می آموختیم برای پریدن به سویش...
کاش ..
ولی متاسفانه مابنده های فراموشکاری هستیم یادمون میره محبتای خالقمونو تا یه دردی بهمون میرسه میگیم خدایا چرا من؟
چرا اون وقتی که خوش بودیم افتخاراتش کار خودمون بود و یادش نبودیم چرا؟
لیلای عزیزم ممنونم برای حضور پر رنگت
خیلی دلنشین و تأمل برانگیز
متشکرم
افتابی دیگند اینان که وز خصم را--تیره میسازند، چون از کوه،سربرمیکشند.ساعدباقری
سلام و سپاس از حضورتون