یک روز معلم وارد کلاس شد و به شاگردانش گفت:
امروز هر کس به اولین سؤال من پاسخ گوید به عنوان جایزه او را به خانه اش
می فرستم.
همان لحظه دانش آموزی از آخر کلاس بلند شد و کیفش را جلوی معلم پرت
کرد.
معلم باعصبانیت پرسید: کی بود؟
دانش آموز با لب خندان پاسخ داد: من بودم.
و اجازه گرفت و به خانه رفت!!!
کــارمند تـازه وارد به مـــدیــر:
جناب! من هرچی در یخچال اداره میذارم ،
سریع خورده میشه! ( پنیر، نون، گردو، حلوا و...)
بــرای صبحونه فـردای خودم چیزی باقی نمی مـونه!!!
مدیر: آقای محترم لطفاً اسمتونو روی مواد غذاییتون بنویسید!
کارمند: اسمم "صلواتی" هست و روی همه شون هم نوشته بودم!!!
معلم سر کلاس به دانش آموزانش گفت:
با موضوع « اگر مدیر عامل بودید چه می کردید؟ » یک انشاء بنویسید.
همه تند تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن، جز یک نفر.
معلم از او پرسید: تو چرا چیزی نمی نویسی؟
بچه گفت: منتظرم تا منشی ام بیاید!!
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد...
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد... سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمونها هم این کار را کردند. نهایتاً کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و سریع به بالای درخت رفت. وقتی تعجب او را دیدند یکی از میمونها گفت: نکنه فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری!!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ،
ﺳﻘﻒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ!
ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ!
ﺁﻳﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ!
ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺵ!
ﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻑ ﻫﺎﻳﺖ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫُﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ!
ﺯﻣﻴﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻦ!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ!!
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که شخص پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای... ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
- آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
- آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی...
- آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید...
- خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام! شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!
به یه جوجهتیغی کوچولو میگن بزرگترین آرزوت چیه؟!
اشک تو چشماش حلقه میزنه و میگه: بغلم میکنی؟!
حضرت امام (رحمة الله) در جمعی به یکی از دوستانش گفت
اگر کسی بره بالای تاقچه
من می تونم با سه تا صلوات بیارمش پایین!!!
یه نفر رفت بالای تاقچه ایستاد.
امام یک صلوات فرستاد و گفت صلوات دوم رو فردا می گم...
قورباغه توی کلاس وَرجه وُرجه می کرد.
آقا معلم گفت: قاسم این قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون!
قاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه می ترسیم.
آقا معلم گفت: ساسان تو این قورباغه رو بنداز بیرون!
ساسان گفت: آقا اجازه؟ ما هم می ترسیم.
آقا معلم گفت: بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه؟
من گفتم: آقا اجازه؟ ما نمی ترسیم!!!
آقا معلم گفت: کیف و کتابتو بردار و از کلاس برو بیرون...
گمون کنم محمود منو لو داده باشه و گرنه آقا معلم از کجا
می دونست که من قورباغه رو به کلاس آوردم؟!!!
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده. چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود در آمده است. شاه دستور داد یک مشت سکّه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت.
در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از اِنعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه، پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی اسب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای این که نظر شاه را جلب کند هر یک از دست و پاهای خود را به طرفی دراز کرد. به طوری که نصف بدنش بر روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.
یکی از همراهان شاه از او سؤال کرد: که شما هنگام رفتن درویشی را در این مکان خوابیده دیدید و به او اِنعام دادید، اما در بازگشت درویش دیگری را که خوابیده دیدید تنبیه کردید. چه سرّی در این کار است؟!
شاه فرمود: درویشِ اوّلی پای خود را به اندازه یِ گلیمِ خود دراز کرد
امّـــــا درویشِ دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.!!
مرد ثروتمندی از خدمتکار ساده دل و تازه کارش خواست تا به بازار برود و
برایش یک سبد سیب بخرد و به او سفارش کرد باید سیب ها شیرین باشد!
ساعتی بعد خدمتکار باسبدی پر از سیب برگشت.
اما همه ی سیب ها گاز زده بود. ارباب با عصبانیت فریاد زد:"چه کسی
سیب ها را گاز زده؟" خدمتکار لبخند زد و گفت:
"خودم ارباب؛ اگر گازشان نمی زدم که نمی توانستم شیرین ترین سیب ها
را برایتان انتخاب کنم!" ارباب حرفی برای گفتن نداشت!!
زاغکی قالب پنیری دید
از همان پاستوریزه های سفید
پس به دندان گرفت و پَر وا کرد
روی شاخِ چنار مأوا کرد
اتّفاقًا از آن محل می گذشت یک روباه
و شد از آن پنیر آگاه
گفت: اینجا شده فشن تی وی!
چه ویوئی! چه پرسپکتیوی!
محشری، در تناسب اندام
کشته ی تیپ توست خاصّ و عوام!
دارم اِم پی تریهِ (mp3) آوازت
شاهکار شبیهِ اعجازت
ولی اینها کفاف ما ندهد
ای به آواز، شهره در دنیا
یک دهن میهمان، بکن ما را
که سَری، از سخنورانِ این دوران
زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر!
آن همه حیله شد بی تأثیر
گفت کوتاه کن سخن لطفاً!
پاس کردم کلاس سوم من!
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت:
از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود
اینکه پستاندار عظیمالجثّهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر
فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید!!
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش...
مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت...
طرف یه کم آشفته شد و گفت:
داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد...
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.
طبق لیستِ من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیست رو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت
آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه...
مرگ وقتی بیدار شد گفت:
دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم
و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!!!
زنی مشغول درست کردن نیمرو برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر روغن توش بریز. وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی، حالا برش گردون، زود باش باید بیشتر روغن بریزی. وای خدای من از کجا باید روغن بیشتر بیاریم؟؟
دارن میسوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف های من گوش نمیکنی. هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن نمک.
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه نیمرو درست کنم؟؟!!
شوهر به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری!!!
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی کِسِلی میری در یخچالو وا میکنی!
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی نمیدونی چته! میری در یخچالو وا میکنی!
آخه موجود اینقدر سنگ صبور! اینقدر محرم؟ اینقدر با حوصله!!