بــــــه جای هر چه گــــــل، خندید زینــــــــب
پـــس از خورشیدها تابید زینـــــــب
تمــــام کــوهها را دفن کــردند
سپس از خاکشان روییـــــــــد زینب
غـــــم خاضعانه گـــــوش به فـــرمان زینب است
انگشت بـــــــر دهان شده، حیران زینب است
ایـــوب دل شکسـته ی با آن همه مقام
شاگرد درس صــبر دبستان زیـنب است
هـرگز نــــــــگو که چـادرش آتش گرفته است!
این شعله های خیمه، گلستــــــان زینـــــــــب است
اصــلاً عجیب نیست شـکستِ یــــزیـدیان
وقتی حجاب، سنگر ایمان زینب است
او پس گـــــــــرفت، هستی خود را زگـــــــرگها
پیراهنی که مونسِ کنعان زینب است
(وحید قاسمی)
دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم...
من می خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم...
من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!» و بدین ترتیب دانه روئید.
دانه دومی گفت: «من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند...
چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را کند؟ تازه، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.» و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین بود دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد.
دوستش دارم
بزرگیش را؛ سکوتش را؛
عظمتش را؛ ابهتش را؛ تنهاییش را؛
حکمتش را؛ صبرش را؛
بودنش عادتیست مثل نفس کشیدن...
خدا را می گویم...
همواره پناه لحظه های ناب زندگیتان باد!!
اَلإِمَام زِینُ العَابِدینَ عَلَیهِ السّلَام:
مَن مَاتَ عَلَى مُوالَاتِنَا فِی غَیبِهِ قَائِمِنَا
أَعطَاهُ اللّهُ أَجرَ أَلفِ شَهیدٍ مِثلِ شُهَداءِ بَدرٍ واُحُدٍ.
هـرکه در زمـان غیبت قائم ما بر موالات و دوستى ما بمیرد،
خداوند پاداش هزار شهید؛
مانند شهیدان بدر و اُحد به او عطا کند.
(بحار الأنوار : 82 / 173 / 6 منتخب میزان الحکمة 306)
توکـــــل یعنی
اجازه دادن به خـــــداوند که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخـــــــــواه و آرزو کن اما
ییشاپیش شــــــاد باش!
که رویاهایت همچون بارانـــــــی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شــــــــاد باش و شکــــــــر گذار؛
چرا که خداونـــــد نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!!
گـــــاهی نـــــه گریـــــه
آرامــت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده ,, نــــــــه فریـــــــــاد
و نـــــــه سکــــــــوت
نـــــــه رفتـــــن و نـــــــه مانــــــــــدن
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایا! تنها تو را دارم تنهایم مگذار...
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده. چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود در آمده است. شاه دستور داد یک مشت سکّه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت.
در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از اِنعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه، پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی اسب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای این که نظر شاه را جلب کند هر یک از دست و پاهای خود را به طرفی دراز کرد. به طوری که نصف بدنش بر روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.
یکی از همراهان شاه از او سؤال کرد: که شما هنگام رفتن درویشی را در این مکان خوابیده دیدید و به او اِنعام دادید، اما در بازگشت درویش دیگری را که خوابیده دیدید تنبیه کردید. چه سرّی در این کار است؟!
شاه فرمود: درویشِ اوّلی پای خود را به اندازه یِ گلیمِ خود دراز کرد
امّـــــا درویشِ دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.!!
زندگی
زیباست ، تماشاییست!
چرا زیبا نمی بینیم؟
چرا گاهی به پای این همه خوبی نمی شینیم؟
چرا با هم نمی خندیم؟
مگر دنیا چه کم دارد؟
ببین این آسمان
آبیست...
ببین دنیای ما آکنده از پاکیست،
و خوبی تا ابد پاینده می ماند...
تو باور کن...
همین کافیست...!!!
میلاد با سعادت امام المتّقین
حضرت علی امیرالمؤمنین علیه السّلام و
روز پدر مبارک باد
علی جان!
درخت را دیده ای که چگونه در پس حلول بهار،
شکوفه دار شدن را تجربه میکند؟
قنات را دیده ای که با چه اشتیاقی، لحظه تموّج آب
را در دل خویش، به رخ کویر میکشد؟
کعبه نیز همین گونه، مباهات رویش تو را برجهان فریاد میزند.
این کعبه نیست که شکافته میشود تا
شکفتن تو را لمس کرده باشد؛
این آغوش خداست که برای تحویل دادن
تو به آفرینشِ خویش، گشوده شده است.
ای تکــــــیه گاه محکم من، ای پـــــدر جان!
ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان
ای نام زیبایت همیشه اعتبارم
روزت مبارک پدر عزیزم
پدر کوه رنج است و معدنِ گنج، مظهر ایثار است
و وفا
کانون لطف است و صفا، نامش همراه شکوه و وقار
نگاهش نافذ و پر اقتدار، کلامش متین و استوار
وجودش همیشه کوشا و بی قرار و هستی اش پر افتخار
گام هایش مردانه و پر صلابت، دست هایش توانا و پرسخاوت
بازوانش قوی و پرقدرت و نگاهش آینه ی محبّت؛
پدر، روشنایی خانه است و نور فروزان کاشانه، صبح گاهش
طلوع آفتاب مهربانی است و شام گاهش تابش مهتاب زندگانی؛
پدر، دریای محبت است و اقیانوس شفقت، ناخدای
دریای
توفانی و غوّاص اقیانوس مهربانی؛
پدر امیدبخش زندگی است و مایه سرزندگی، مِهرش
شهدِ گل های منزل است و لبخندش قرارِ دل.
شگفتی ها و زیبایی های ریاضی
اعداد شگفت انگیزی وجود دارند که این اعداد، با توان دوم مجموع
رقم هایشان برابرند.
عدد زیر اینگونه است، به آن توجه کنید:
بله 81 برابر است با توان دوم ِ مجموع ارقامش.
به عدد زیر نیز توجه کنید:
حتما ً شگفت زده شده اید!
آیا اعداد دیگری با این ویژگی وجود دارند؟
بیابید!
هیچ ثروتی بزرگتر از عقل نیست.
هیچ فقری چون جهل نیست.
هیچ تنهایی وحشتناک تر از خود پسندی نیست.
هیچ عبادتی چون فکر کردن نیست.
هیچ پشتیبانی مطمئن تر از مشورت نیست.
مرد ثروتمندی از خدمتکار ساده دل و تازه کارش خواست تا به بازار برود و
برایش یک سبد سیب بخرد و به او سفارش کرد باید سیب ها شیرین باشد!
ساعتی بعد خدمتکار باسبدی پر از سیب برگشت.
اما همه ی سیب ها گاز زده بود. ارباب با عصبانیت فریاد زد:"چه کسی
سیب ها را گاز زده؟" خدمتکار لبخند زد و گفت:
"خودم ارباب؛ اگر گازشان نمی زدم که نمی توانستم شیرین ترین سیب ها
را برایتان انتخاب کنم!" ارباب حرفی برای گفتن نداشت!!