مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

کوتاهترین راه...


 کوتاه ترین راه برای این که نخواهی چیزی را به خاطر بسپاری، نگفتن دروغ است.

کوتاه ترین راه برای رسیدن به آرزو ها، واقع بین بودن است.

کوتاه ترین راه برای غیبت نکردن آن است که عیوب خود را مثل عیب دیگران، ببینی. 

شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد

..

الّلهُمَ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلَها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک

اَلسَّلامُ عَلَیکِ اَیّتُها آَلصِّدیقَةّ اَلشَّهیدة فاطِمَةَ اَلزَّهراء سَیده نِساءِ اَلعالَمین


فاطمه جان!

کسی که به تو تمسک جوید، در بهشت همراه توست

و در آن زمان همه ی مردم دوست دارند در زمره ی فاطمیون باشند.


پیامبر اکرم (ص)

مادرش منتظره!

برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن

تا روی سیم خاردارها بخوابه

و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود

قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.

همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!

گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه،

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان.

جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.

همه رفتن الا پیرمرد!

گفتن بیا!

گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.

مادرش منتظره!

"چرا من اینقدر فقیر هستم؟"

روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟ "

بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی

مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم

 بودا پاسخ داد: چرا ! محدود چیزهایی داری !

یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی

 یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی

 یک قلب که می توانی به روی دیگران بگشایی

 چشمانی که می توانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی

 یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی

 در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحی ست...

کلمه احمد...

حرکات نماز پشت سر هم به صورت کلمه احمد ظاهر می شود...


انسان خوب همیشه انسانی خوب خواهد بود...

استاد از شاگردان خود پرسید:

به نظر شما چه چیز انسان را زیبا می کند؟

هر یک جوابی دادند

یکی گفت: چشمان رنگی

دومی گفت: قدی بلند

و دیگری گفت: پوستی سفید

دراین هنگام استاد 2 لیوان از کیفش درآورد، یکی زیبا و بلورین

و دیگری ساده و سفالی

سپس در هر یک چیزی ریخت و رو به شاگردان گفت: در لیوان زیبا و بلورین زهر

ریختم و در لیوان سفالی آبی تازه و گوارا

و از شاگردان پرسید کدام را برای نوشیدن انتخاب می کنید؟

همگی به اتفاق گفتند لیوان سفالی را!

استاد گفت: می بینید؟ زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید

ظاهر برایتان بی اهمیت شد!!

صورت زیبا پیر می شود...

اندام زیبا تغییر خداهد کرد...

اما یک انسان خوب همیشه  انسانی خوب خواهد بود...

هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…


روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.

فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ

در سبد گذاشت و بازگردانید.

ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد

درون اروند گم شد...

گفت: مادر جان بیا ناهار بخوریم

پرسید: ناهار چی داریم مادر؟

گفت: باقالا پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند...

چند سال بعد... والفجر 8 ... درون اروند گم شد...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد...

السلام علیکم ایها الشهداء والصدیقین

دعا برای امام زمان (عج)

 

منتظران بدانند

اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم

نمازمان قضاست...

چه کسی واقعا" خدا را دوست دارد؟؟

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید

که در یک دستش مشعل در دست دیگرش سطل آبی

گرفته بود و در جاده ای راه می رفت

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:

این مشعل و سطل آب راکجا می بری؟

فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل

بهشت را آتش بزنم!

و با این سطل آب؛

آتش های جهنم را خاموش کنم!

آن وقت ببینم چه کسی واقعا" خدا را دوست دارد؟؟

دعا کن گندمت آرد شود!

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت ، سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

بلندم کن


خدایا دستم به آسمانت نمی رسد


اما تو که دستت به زمین می رسد


"بلندم کن"

سیب و توت فرنگی

یه خانم معلم ریاضی به یه پسر هفت ساله ریاضی یاد می داد. یه روز ازش پرسید: اگه من بهت یک سیب و یک سیب و یک سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!

معلم نگران شد انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3تا)

او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است، تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگه من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر، سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه ی معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. او دنبال جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود بلکه تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد... 4تا! نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست داره. او فکر کرد شاید پسرک سیب را دوست نداره و برای همین نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم های برق زده پرسید: اگه من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر، توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال به نظر می رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و با تامل جواب داد 3تا. حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش، خواست به خودش تبریک بگه. ولی یه چیزی مونده بود، او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر، سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد 4 تا!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته  و خشمگین پرسید:

چطور؟ آخه چطور؟

پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد:

"برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"!

نتیجه: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری  به سوال ما داد دلیل بر اشتباه بودن آن نیست.شاید ما به یه بُعدی از آن توجه نداشته ایم.

چرخ خیاطی چگونه کار می کند؟

شاید برای همه ما این سئوال پیش آمده باشد که:

چرخ خیاطی چگونه کار می کند و چگونه چنین دوختهای ریز و ظریف

بدون ذره ای خطا در پی هم قرار می گیرند. عکس زیر را ببینید...


کاسه فروشی نیست!

عتیقه ‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.

دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟

گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌ فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام.

کاسه فروشی نیست.!!