من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُر دوست،
کنج هر دیوارش، دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو، گل بشنو...
هر کسی میخواهد؛
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ، به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن، شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتنِ یک دلِ بی رنگ و ریاست...
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار، خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه ی دوست کجاست؟ "
(( فریدون مشیری ))
امام سجّاد عَلیهِ السّلام: بینوا آدمى! هر روز سه مصیبت به او مى رسد و حتّى از یکى از آنها پند نمى گیرد، که اگر پند مى گرفت، سختیها و کار دنیا بر او آسان مى شد:
مصـیبت نخست، روزى است که از عـمر او کم مى شود. در صـورتى که اگر از مال او چـیزى کم گردد، اندوهگین مى شود، حال آن که مال، جایگزین دارد ، امّا عمرِ از دست رفته ، جبران نمىشود.
مصـیبت دوم این است که روزیش را به طور کامل دریافت مى کند، که اگر از راه حلال باشد باید حساب پس دهد و اگر از راه حرام باشد کیفر مى بیند.
مصـیبت سوم از اینها بزرگتر است. عرض شد: آن چیست؟ فرمود: هیچ روزى را به شب نمى رساند مگر این که یک منزل به آخرت نزدیک شده است، امّا نمى داند به سوى بهشت یا به سوى آتش.
از کتاب «الاختصاص» شیخ مفید
شگفتی ها و زیبایی های ریاضی
همواره می توانیم روابط زیبایی را بین اعداد جستجو کنیم. بعضی از این روابط،
واقعا هوش از سر ِ آدمی می برند. مثلا دو عدد ِ 3869 و 6205 که
« اعداد دوست » نامیده می شوند را درنظر بگیرید.
شاید نتیجه ی زیر برای شما خیالی به نظر برسد :
دو عدد زیر نیز رفتاری مشابه دارند :
این دو عدد را یک الگو در نظر بگیرید و با این الگو اعداد جدیدی را بیابید.
خداوند متعال به بنده ی خویش فرمود:
آرزو داری که با ملائک هم پرواز شوی؟
عرضه داشت: آری.
فرمود:پس باید به پنج خصلت آراسته شوی:
آنکه در مهرورزی همچون خورشید، بی دریغ
در تواضع همچون زمین، خاکسار
در سخاوت مانند جویبارِ روان، فیض بخش
در تسلیم و رضا بِسان مرده ای، بی اراده
و در رازداری همتای شبِ تیره، پرده دار و رازپوش باشی.
زنی مشغول درست کردن نیمرو برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر روغن توش بریز. وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی، حالا برش گردون، زود باش باید بیشتر روغن بریزی. وای خدای من از کجا باید روغن بیشتر بیاریم؟؟
دارن میسوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف های من گوش نمیکنی. هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن نمک.
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه نیمرو درست کنم؟؟!!
شوهر به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری!!!
زندگی به زیبایی مداد رنگی هاست
می توانی از شادترین رنگ ها شروع کنی:
نگاه مهربانت رو صورتی کنی
با رنگ سبز اندیشه ات را زیبا کنی
به خاطرات قشنگت رنگ نارنجی بزنی...
با رنگ آبی آسمان دلت را رنگ آمیزی کنی
با رنگ زرد قلب مهربانت را طلایی و درخشان کنی
مهربان! امروز را با کدام رنگ آغاز می کنی ؟
روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس
سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.
(قسمت هفتم)
برادر جانباز علی رضا علی پور: حجت الله آمد به من گفت: رضا، تو که پدرت توی بنیاد شهید ساری است، برویم اهواز زنگ بزنیم، محمد علی را تشیع نکنند که جنازه قاسم برسه، اگه بنا باشه خانواده یک بار محمد علی را تشیع کنند، باز دوباره یک هفته بعد قاسم را تشیبع کنند چند هفته بعد هم نوبت به من برسه! واویلا میشود برای مادرم! سکته میکند، پدرم از پا در میآید. مادرم را داغ برادرها خواهد شکست. خواهد کشت. باید در شرایط سخت و سختتر یکی را انتخاب کرد. نام مادر محترمه شهیدان «صدر» خانم مومن و جلیله و با ایمان و به تمام معنا زنی است از تبار عاشورائیان، پدرشان، حسن آقا، در بازار روز ساری مرغ فروشی داشت. بسیار با ایمان و باتقوا، اهل فولاد محله ساری هستند.
گفتم: باشه، پریدم داخل سنگر و کوله ام را برداشتم، مهران جواهریان هم آمد با عجله رفتیم.
خستگی و درد گلوله، شلوارم از پشت همینطور هنوز خیس خون بود. روحیات حجت الله داغون، مهران به هم ریخته، رسیدیم به ایست بازرسی دارخوئین، ما بی حوصله، این بچههای ایست بازرسی هم ما را شروع کردند به بازرسی بدنی، عصبانی شدم روی سرشان داد و فریاد کردم!
گفتم: چی شده برادر من؟ تو این گرفتاری، شما هم منافق گیر آوردین، یکی دست را از کوله پشتی من بیرون آورد و سه چهار تا گلوله گرینف نشان مسئولشان داد، داد زد، بیا این هم سند، این هم مدرک!
گفت: شما منافقید، بگیر و ببند، درگیر شدیم. ما را دستبند زدند، کوتاه آمدیم و افتادیم به خواهش و تمنا، هرچه گفتیم: چه بر ما گذشته اصلا باور نکردند. ای وای برما، ما را دست بسته انداختند عقب تویتا، گفتم: پسرجان، این دوست ما برادراش شهید شدن، ما میخوایم بریم زنگ بزنیم که تشیع نکنند، تا برادر بعدی جنازه اش برسه، من پدرم بنیاد شهیدی است. ما بچههای گردان مسلم هستیم. لشکر 25 کربلا. مازندرانی. ساروی. شمالی، ما تیربار که ندزدیدیم، شب قبل تر عملیاتی بود، گلوله تو کوله ام جا مانده، بخدا ما رزمنده پاک و آدم حسابی هستیم. خدایا عجب سرنوشتی، این دیگر چه گرفتاری است، من و حجت الله عبوری و مهران جواهریان، بی خود و بی جهت روانه زندان اهواز شدیم.
نه قاضی نه محکمهای، جدی جدی ما را منافق حساب کردند؛ بدون تفهیم اتهام انداختن گوشه بازداشتگاه و درب آهنیاش را قفل زدند.
حالا نمیدانیم کجا هستیم، با چه کسی روبروییم که حرف مان را بزنیم.
ثانیه به ثانیه درد روحی و جانی ما بیشتر میشد، هر دقیقه ی بازداشتگاه یک قرن میشد.
داشتیم خفه میشدیم. حجت کلافه و درمانده، مهران مشت میزد به دیوار سلول، ظهر شده و مانند سه تا شیر زخمی گرفتار قفس آهنی.
بدون مهر و آب وضو، نماز ظهر را خواندیم.
لحظهها سخت و سنگین، گیج و پریشان میگذشت.
غروب شده بود از گرسنگی نای نداشتیم، یک مسئولی آنجا بود، آمد، به نظر انسان شریفی بود، درد دل ما را که شنید، سریع یک تلفن برای ما آماده کرد، زنگ زدیم قرارگاه ،حاج کمیل از شانس ما پشت خط آمد و ماجرا را که شنید، یک ساعت طول نکشید آزاد شدیم.
گفت: جلوی زندان باشید، خیلی زود ماشین آمد سراغ ما و رفتیم و تماس گرفتیم، برنامه ریزی شد و برگشتیم خط. کنار مرداب، جایی که یک لنج فرو رفته، کنارش زمین خشکیده بود. داخل لنج یک آرایشگاه بود. غروب وقتی رفتم داخل لنج، لحظه ی غمانگیزی برای من تداعی شد، موهای محمد علی و قاسم را دیدم که قبل عملیات اصلاح کرده بودم، روحم را گداخت. خیلی غم انگیز بود.
دو سه روزی گذشت و گردان محمد باقر آمد و ما برگشتیم شمال، تشیع جنازه محمد علی و قاسم به آن صورت که زنگ زده بودیم نشد، هر کدام جدا به فاصله دو سه هفته از هم تشییع میشوند.
محمد علی را با همان لباس رزم تشییع میکنند، با همان لباس دفن میکنند. هنوز چهل روزی از این ماجرا ی شهادت دو برادر نگذشته که خبر میدهند!...
هــر قلـبی "دردی" دارد ...
فقــط نحوه ی ابراز آن متــفاوت است!
برخــی آن را در چشــمانــشان پنـــهــان می کنند و
برخــی در لبــخنـدشان...
اصطلاح کج دار و مریز یا به صورتی که بیشتر مردم فهم می کنند و می نویسند «کج دار و مریض» از جمله اصطلاحاتی است که توسط مردم به اشتباه به کار می رود. مردم آن را با مریضی مرتبط می دانند. در حالیکه این اصطلاح در اصل کج دار و مریز است. به معنای اینکه ظرف را کج نگه دار و در عین حال مواظب باش که نریزد و نسبتی با مریضی ندارد.
شاعر در این خصوص می گوید:
رفتـــم بـه ســـر تـــربت شمس تبـریـــــز
دیــــدم دو هـــــزار زنگیــــان خـون ریـــــز
هــــر یک به زبان حال با مـــن می گفـت
جامی که به دست توست کج دار و مریز
آرام باش
تو خدا را داری
آن حقیقت،آن یگانه، آن هوادار شبانه
آرام باش
تو خدا را داری، آن معبود، آن پاک،
آن همه خوبی و احساس و بهار را داری!
آرام باش
تو خدا را داری
پس نگو تنهایم، پس نگو بی یاور، بی یارم
تو خدا را داری
یعنی عشق، معبود،
سنگ صبور دل من، دل تو
پس خموش!!!
ما خدا را داریم
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی یک بادکنکی بنویسید.
همه این کارو انحام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.
سپس اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمی دارد به صاحبش دهد.
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.
توت فرنگی: میوه محافظ
توت فرنگی بالاترین قدرت اکسیدانها را
در میان بیشتر میوه ها دارد
و از بدن در برابر ابتلا به سرطان،
گرفتگی رگها و رادیکالهای آزاد محافظت می کند.
سعدی می گوید:
پارسایی را دیدم در کنار دریا که زخم پلنگ داشت
و به هیچ دارو بِه نمی شد.
مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجلّ عَلَی الدّوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه می گویی؟
گفت:
شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی کِسِلی میری در یخچالو وا میکنی!
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی نمیدونی چته! میری در یخچالو وا میکنی!
آخه موجود اینقدر سنگ صبور! اینقدر محرم؟ اینقدر با حوصله!!