هرگاه خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است
به دستت نگاه کن
وقتی که “مهربانی” را به دیگران تعارف می کنی...
وقتی برگ های پاییز را زیر پا له می کنی،
فراموش نکن که روزی؛
به تو " نَفَس " هدیه کرده بودند!
پایــیز، زیــبا و عــروس فصـــل هاست
بــرگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست
خش خش بــرگ و نسیـــم باد را بـی انتهاست
هـر چه خواهی آرزو کن، ُ فصل فصل قصه هاست...
بیا ز شوق محبت در طلیعه ی مهر
تــرانه ساز دل غمگســار هـــم باشیم
کنون که بانگ صــــداقت ز لـطف مــی آیـــد
بیـــا، بیـــا که در این دوره هـــم یار هـــم باشیـم
پاییـــــــــز از راه رسیــــــد...
کسی نمی داند باد پاییزی...
چه رازی را در گوش درختان گفته است،
که برگها اینطور متعجّب این راز را در گوش همدیگر می گویند
و رنگ از رخسارشان پریده است!!
اگــر بتوانــم قلبی را...
از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیستهام...
اگــر بتوانـم دردی را...
تسکین دهــــم یا کـــم کنم،
یا به سینه سرخی افتاده ، یاری دهم
تـا بـه آشیانهاش بــــرگردد؛
بیهوده نزیستهام...!
«امیلی دیکنسون»
غـــرورت را
جا بگذار
پُشتِ سایه ی لبخنـــــدت ؛
تا...
زیرِ پوستِ لحظه ها
بشکفد...
شکوفه ی مهربانی !
قلبت را آنقدر از عاطفه لبریز کن
که اگر روزی افتاد
و شکست ؛
همه جا عطر گل یاس پراکنده شود...
ایستادن اجبار کوه بود
رفتن سرنوشت آب
افتادن تقدیر برگ
و صبر پاداش آدمی؛
پس بی هیچ چشم داشتی حراجِ محبّت کنیم
که همه ما خاطره ایم!!
پـــرکشیدن مجال می خواهد
آســـمانِ زلال می خـــواهـــد
اشتیاقِ پــرنده کـافی نیـست
چون که پرواز، بال می خواهد
** اِلهی کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ **
خدایا چه بسا صفات زیبایی
که اهلش نبودم بر سر زبان ها جاری نمودی!
«دعای کمیل»
کاش دلم همواره با امام حیّ و حاضرم باشد
کاش بتوانم برای ظهورش کاری کنم
کاش بتوانم از تعلّقات دنیا دل برکنم وفقط دل به او بسپارم
کاش هم اینک ندای هَل مِن ناصِر حجّت خدا را بشنوم و
کاش پاسخگویش باشم و
بهانه های واهی، بهای بودن درکنارش را از من نگیرد
کاش...
«برگرفته از وبلاگ بال خیال»
سلام آقای خورشیــــــــدها!
سلام آقای مهربانـــــــی ها!
توی طـومــار زائــــرانـــت؛
اســمــمـونو از قــلــم نندازی آقــا جـــون...
مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی، خورشید را
در دفتر نقّاشی اش سیاه کشید!
تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد...
مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی می خواست آب شور دریا را
با آبنبات کوچکش شیرین کند...
مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی زیر باران
دستهایش را برای گلی چتر کرده بود...