مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

کاش می دانستیم

کاش می دانستیم

زندگی با همه وسعت خویش،

محفل ساکت غم خوردن نیست،

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست،

زندگی خوردن و خوابیدن نیست،

اضطراب و دیدن و نادیدن نیست،

زندگی جنبش و جاری شدن است، زندگی کوشش راهی شدن است،

از تماشاگه آغاز حیات، تا به جایی که خدا می داند...

استاد و دانشجو (طنز)

یک بار اساتید دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه، و اون ها رو توی یه

هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن،

 از بلندگو بهشون اعلام کردن که

"این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!"

وقتی اساتید محترم این خبر رو شنیدن، همه از دم اقدام به فرار کردن!

همه رفتن به سمت در خروجی، به جز یه استاد

که خیلی آرام نشسته بود!

ازش پرسیدن: چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!

استاد با خونسردی گفت:

اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای منه که شک دارم پرواز بکنه!

تازه اگه روشن بشه!!

انتخاب با خودتان هست...

انسان می تواند دایره باشد و یا خط راست .

انتخاب با خودتان هست :
تا ابد دور خودتان بچرخید یا

 تا بی نهایت ادامه بدهید...

کــافـیـسـت چـشـم بـاز کـنـیـم

زنــدگــی هـیـچ گـاه بـه بـن بـسـت نـمی رسـد

کــافـیـسـت چـشـم بـاز کـنـیـم

و راهـهـای گـشـوده ی بـی شـمـاری را 
فـرا روی خـود بـبـیـنـیـم .

"خـدا" کـه بـاشـد ،

هـر مـعـجـزه ای مـمـکـن می گـردد ...

صلواتی که ثواب ده هزار صلوات را دارد

صلواتی که ثواب ده هزار صلوات را دارد

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبیِّنَا مُحَمَّدٍ وَ الِهِ مَاختَلَفَ المَلَوان
وَ تَعاقَبَ العَصران وَکَرَّ الجَدیدان وَاستَقبَلَ الفَرقَدان
  و بَلِّغ رُوحَهُ وَ اَرواحِ اَهلِ بَیتِهِ مِنَّ التَّحیَّةِ وَ السَّلام
بار خدایا بر آقای ما حضرت محمد و آلش درود فرست
به عدد اختلاف رنگها و به عدد سپیدۀ صبحها
و زردی غروبهائی که آمده و خواهد آمد
وبه عدد تکرار شب و روز و به عدد طلوع ستاره ای
که هر روز صبح طلوع می کند و هر شامگاه غروب می نماید
و به محضر روح پیامبر اکرم و ارواح طیبۀ اهل بیت او
از طرف ما درود و سلام برسان.

love،truth،compassion

How to Define…. Love ,Truth,Compassion


The main place for Truth is the Tongue
Love resides in the Heart
Compassion lives in one’s Eyes

کدام کارمان به یاران منتظر می ماند؟

کدام کارمان به یاران منتظر می ماند؟

بواسطه  "چت روم ها" دیر به خواب می رویم و

آنقدر بیدار می مانیم که نماز صبحمان قضا می شود و

نمازمان را فدای صحبت می کنیم. این کابوسی است برای نسل ما،

نسلی که بزرگترین ورزششان شده است

"تمرین سر پنجه ها وخم شدن سر با تمام وجود بر صفحه کلید"

 جالب تر آنکه شبهایی را خداوند فرموده است برای شب

زنده داری؛ شبهایی که هر شبش از هزار شب برتر است، آن شبها

خواب به سراغمان می آید و یا بهتر بگوییم ما سراغش را می گیریم.

ولی دراین روم ها خبری از خواب نیست!

شده ایم عده ای که برای مستحباتمان بیشتر وقت می گذاریم تا واجباتمان.

بچه های جنگ نرم! یادتان باشد نماز صبحتان با آمدن آفتاب، قضا می شود؛

یادتان باشد قراری دارید در موعد مقرّر با "حضرت عشق"

فراموشش نکنیم...

خلاصه ای از دل نوشته وبلاگ "شهری در آسمان"

www.mojtaba2010m.blogsky.com

نشان وقار

حجاب:

 تلألو شبنم بر چهره ی گل است

 آوای ملکوتی جمال طلبی زن است

 ترنم ایمان بر لبان گویای غیرت است

بوی خوشِ گل عفاف است

سپری قوی در برابر شمشیر های تهاجم فرهنگی است

فریاد و رنگ تقوا است

 نشان وقار و علامت افتخار و عزت نفس است...

خدایا شکر !

روزی مردی خواب عجیبی دید. او در خواب دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان می نگرد هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را درون جعبه ای می گذارند.

 مرد از یکی از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟! فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت:  اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خدا را از پیک ها تحویل می گیریم.

 مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشته ها را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله پاسخ داد: اینجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوند و خبر مستجاب شدن دعاها را برای بندگان به زمین می فرستیم.

 مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!  فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باشد، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار اندکی جواب میدهند.

 مرد پرسید: مردم چگونه باید جواب بفرستند؟!

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر !

هرچه تو می خواهی همان را دوست دارم...

روح پاک آسمان را دوست دارم
آرامش این بیکران را دوست دارم
وقتی هوا پر می شود از عطر گلها
پرواز سوی آسمان را دوست دارم
هم نقش گل را در بهاران
هم برگریزان خزان را دوست دارم
یا رب! تویی فرمانروای ملک هستی
هرچه تو می خواهی؛ همان را دوست دارم...

روانشناسی رنگ ها :

روانشناسی رنگ ها :

سیاه : بی علاقگی به زندگی ، افسردگی ، منفی گرائی ، بدبینی ،

لجبازی ، نفی هر چیزی ، ناباوری

خاکستری : گوشه گیری ، بی تفاوتی ، کندی روانی حرکتی یا

سایکوموتور ، عدم علاقه به فعالیت

قهوه ای : نیاز شدید با آسایش جسمی و روحی ، علاقمندی به

خانواده ، فعال بودن

آبی : نیاز به آرامش کامل و خوشنودی خاطر ، علاقه به

دوستان و نزدیکان

سبز : پشتکار داشتن ، استقامت ، قدرت اراده ، غرور ، و بلند پروازی

بنفش : روحیه هنرمندانه و شاعرانه داشتن ، رومانتیک بودن ،

دوستدار هنر و زیبائی ، تمایل به متکی بودن

زرد : پیشرفت و امید به حل مشکل ، اهل زندگی بودن ،

قرمز : آرزوهای زیاد داشتن ، شور و شوق زندگی داشتن ،

قدرت اراده ، تهور...

قابل ستایشند...

قابل ستایش اند؛

دستانی که آهنگ محبت را به زیبایی می نوازند

کسانی که از مهربانی، ثروتمندترین هستند

و در بخشش این موهبت، سخاوتمند ترین...

لیلا...لیلا...لیلا (طنز)

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی
اول مردی رو می بینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش می باره، به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه، آروم سرشو به دیوار می زنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا
مرد بازدید کننده می پرسه: این آدم چشه؟
میگن: به خواستگاری دختری به اسم "لیلا" رفته که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده،
مرد با همراهانش به طبقه بالا می رن، مردی رو می بینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی

میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا

بازدید کننده با تعجب می پرسه: این یکی دیگه چشه؟  می گن: اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!!

خوشبختی را کجا می توان یافت؟

ازخدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟
خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم؛
باخودفکر کردو فکرکرد... اگرخانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... اگر
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت: خدایا خوشبختی اینجاست!
در نگاه و لبخند دیگران...

حاج خانوم غصه نخوری ها !

جنازه پسر شهیدش رو که آوردند ،

چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود .

پدر سرشو رو به بالا گرفت و گفت :

حاج خانوم غصه نخوری ها !

دقیقا وزن همون روزیه که

خدا بهمون هدیه دادِش....

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد...

دعای روز جمعه

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان 

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ قَبْلَ الْإِنْشَاءِ وَ الْإِحْیَاءِ، وَ الْآخِرِ بَعْدَ فَنَاءِ الْأَشْیَاءِ، الْعَلِیمِ الَّذِی لَا یَنْسَىٰ مَنْ ذَکَرَهُ، وَ لَا یَنْقُصُ مَنْ شَکَرَهُ، وَ لَا یَخِیبُ مَنْ دَعَاهُ، وَ لا یَقْطَعُ رَجَاءَ مَنْ رَجَاهُ، اَللَّهُمَّ إِنِّی أُشْهِدُکَ وَ کَفَىٰ بِکَ شَهِیداً وَ أُشْهِدُ جَمِیعَ مَلائِکَتِکَ وَ سُکَّانَ سَمَاوَاتِکَ وَ حَمَلَةَ عَرْشِکَ وَ مَنْ بَعَثْتَ مِنْ أَنْبِیَائِکَ وَ رُسُلِکَ وَ أَنْشَأْتَ مِنْ أَصْنَافِ خَلْقِکَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنَّکَ أَنْتَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلّا أَنْتَ،

ستایش خداى را که آغاز هستى است پیش از آفرینش و حیات‏بخشى،و پایان هستى است پس از نابودى هرچیز،دانایى که‏ از یاد مبرد آن را که یادش کند و کم نگذارد از آنکه شکرش را به جاى آورد و ناامید نسازد آنرا که خواندَش و قطع نکند امید آنکه‏ به او امید بست.بار خدایا!تو را گواه می گیرم و تو براى گواهى کافى هستى و گواه می گیرم همه فرشتگانت و ساکنان‏ آسمانهایت و نگهبانان عرشت و رسولان و پیامبرانى که برانگیختى،و انواع مخلوقات که آفریدی (همه و همه را گواه می گیرم) بر اینکه باور دارم که همانا تویى خدا،شایسته پرستشى جز تو نیست.

وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ وَ لَا عَدِیلَ وَ لَا خُلْفَ لِقَوْلِکَ وَ لَا تَبْدِیلَ وَ أَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ أَدَّىٰ مَا حَمَّلْتَهُ إِلَى الْعِبَادِ وَ جَاهَدَ فِی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَقَّ الْجِهَادِ وَ أَنَّهُ بَشَّرَ بِمَا هُوَ حَقٌّ مِنَ الثَّوَابِ وَ أَنْذَرَ بِمَا هُوَ صِدْقٌ مِنَ الْعِقَابِ اَللَّهُمَّ ثَبِّتْنِی عَلَىٰ دِینِکَ مَا أَحْیَیْتَنِی ،

یگانه‏اى؛ شریکى نداری و بی همتایى و تخلف و تبدیلى در گفتارت نیست و اینکه محمّد-که خدا بر او و خاندان او درود فرستد بنده و فرستاده توست. رسالتى را که بر عهده‏اش نهاده بودى به بندگانت ادا کرد و در راه خدا به حق کوشید و به پاداشى که حق است مژده داد و از عذابى که راست است بیم داد،خدایا! تا زنده‏ام مرا بر دین خود ثابت بدار

وَ لا تُزِغْ قَلْبِی بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنِی وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْنِی مِنْ أَتْبَاعِهِ وَ شِیعَتِهِ وَ احْشُرْنِی فِی زُمْرَتِهِ وَ وَفِّقْنِی لِأَدَاءِ فَرْضِ الْجُمُعَاتِ وَ مَا أَوْجَبْتَ عَلَیَّ فِیهَا مِنَ الطَّاعَاتِ وَ قَسَمْتَ لِأَهْلِهَا مِنَ الْعَطَاءِ فِی یَوْمِ الْجَزَاءِ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ.

و دلم را پس از آنکه به نور هدایت روشن نمودى گمراه مکن و از نزد خود رحمتى بر من ببخش چرا که،تنها تو بخشاینده‏اى،درود فرست بر محمّد و خاندان محمّد و مرا از پیروان و شیعیان او قرار ده و در گروه او محشورم گردان،و بر انجام واجبات جمعه‏ها و طاعاتى که در ان بر من لازم نمودى توفیقم ده، و عطایى که در رستاخیز براى اهل جمعه قرار داده‏اى نصیبم گردان، چه همانا تویى قدرتمند حکیم.

پنجره های طلایی...

پسر کوچکی در مزرعه ای دوردست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود... هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با نرده های شکسته را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.

سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب, خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید...

خوشبختی در کنار ماست... قدرش را بدانیم...