مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

نیازی به بلیط نیست!

می گویند که : یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند. مامور که این وضع را می بیند از کوپه او دور می شود در حالی که می گوید "حضرت استاد ، کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیط نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیط نیست". اینشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد. مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن ، نگاهی به عقب می اندازد اما متوجه می شود اینشتین همچنان در حال گشتن است. برمی گردد و می گوید : "پروفسور اینشتین ، گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیط نیست ، چرا بازهم نگرانید؟" اینشتین جواب می دهد :

"اینهائی که گفتی خودم هم می دانم ، دنبال بلیط هستم ببینم به کجا دارم می روم"!!!

رمز موفقیت

می گویند که:

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید. سقراط به مرد جوان گفت

که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند هر دو وارد

آب شدند به حدی که آب تا زیر گردنشان رسید. در این لحظه سقراط

سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند

اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم

نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان

انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید: «در زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟»

مرد جواب داد: «هوا.»

سقراط گفت: «این رمز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی

در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد.

رمز دیگری وجود ندارد!!

چاله احداث کنیم!!!

در یکی از خیابان های اصلی شهری چاله ای بود

که باعث بروز حوادث متعدد برای شهروندان می‌شد.

مدیران شهر طی جلسه هایی بر آن شدند که مشکل را حل کنند.

مدیر اول گفت: باید آمبولانسی همیشه در کنار چاله آماده باشد

تا مصدومین را به بیمارستان برساند!

مدیر بالاتر گفت: نه، وقت تلف می‌شود. بهتر است بیمارستانی

در کنار چاله احداث کنیم!!

مدیر ارشد گفت: نه، بهترین کار آن است که این چاله را پر کنیم

و چاله مشابهی در نزدیکی بیمارستان احداث کنیم!!!

پیروزی یعنی همین!

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ، تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگر خود و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: میدانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. 

پیروزی یعنی همین!

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه افشار

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا...
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن امتناع کرد!
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد!
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز
شد.

حکایت تامل بر انگیز

مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را می‌شنود

و متوجه می‌شود که کسی در حال غرق شدن است.

فوراً به آب می‌پرد و او را نجات می‌دهد. اما پیش از آن که نفسی تازه کند

فریادهای دیگری را می‌شنود و باز به آب می‌پرد و دو نفر دیگر را نجات

می‌دهد. اما پیش ازاین که حالش جا بیاید

صدای چهارنفر دیگر راکه کمک می‌خواهند می‌شنود.

او تمام روز را صرف نجات افرادی می‌کند که در چنگال امواج خروشان

گرفتار شده‌اند، غافل از این که چند قدمی بالاتر، دیوانه‌ای

مردم را یکی یکی به رودخانه می انداخت...!!

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

بازسازی دنیا

پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.
«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو میدهم، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟»

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. میدانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟»
پسر جواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم...

وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه .....

دوستی

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت!

پرسیدند: چه می کنی؟

حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است

و این آب فایده ای ندارد!؟

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم

اما آن هنگام که خداوند می پرسد:

زمانی که دوستت در آتش می سوخت، تو چه کردی؟

پاسخ می دهم: هر آنچه از من بر می آمد !!!!!

به یاد خداوند

هر که به یاد خداوند باشد خدا دلش را زنده و اندیشه اش را روشن می گرداند. امام علی (ع)

با تشکر از شهناز عزیزم که این مطلب رو تو نظرات گذاشته است.