مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

عاشق فوتبال

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.» چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید...
یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم...
تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.
و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!!!

داستان دو سطل

دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند.
یکی از آن ها بسیار عبوس و پژمرده دل و دیگری شادمان بود،
به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:
«ببینم چته،چرا ناراحتی؟» سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:
«آنقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام.
میدونی پر بودن اصلا برایم مهم نیست،همیشه خالی به اینجا بر می گردم»
سطل دومی خنده اش می گیرد و خنده کنان می گوید:
«تو چرا این طوری فکر می کنی؟
من همیشه خالی اینجا می آیم و پر بر می گردم.
مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر می کردی،
می توانستی شادتر زندگی کنی!»

در دنیا هیچ چیز به خودی خود دارای معنا نیست؛
احساسات، رفتارها و واکنش های ما نسبت به هر چیزی
بستگی به نحوه ادراک و تصور ما از آن چیز دارد.

مواظب قضاوت هایمان باشیم

مجلس میهمانی بود...
پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود؛
اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد
و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت؛
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است
دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه احوال خود نیست؛
و به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را برعکس گرفتی؟!!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است ، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...

مواظب قضاوت هایمان باشیم

بزرگوار و بخشنده

وسیله ای خریده بودم، دو تا کارگر گرفتم برای حملش؛
گفتن 4000 تومان.
من هم چونه زدم کردمش 3000 تومان.
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم بهمن ماه بندر، وسیله ها رو بردیم بالا، آمدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون؛
یکی از اونها ده هزار تومان خودش رو برداشت،
بیست هزار تومان دیگه رو داد به اون یکی؛ صداش کردم گفتم مگر شما شریک نیستید!؟
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه!!
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده هزار تومان بهش دادم،
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم؛
نه من و نه خیلی های دیگه!!...
"که زیاد ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه!!؟؟"

به طرف هدف

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد. ‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید. یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.
دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفت. ردپای او کاملاً صاف بود.

دو کوزه بزرگ آب

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست... چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد.
اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند:
از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای... فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. مرد خندید و گفت: وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده... سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

داستان حرف مفت زدن

حرف مفت!
اصطلاح حرف مفت زدن داستانی دارد که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تاسیس شد؛ اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند:
تلگرافخانه بی مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
او دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هرچه می خواهند تلگراف بزنند!
چون مفت شد، همه هجوم آوردند.
بعد از مدتی دیدند پیام هایشان به مقصد می رسد و هجوم مردم روز به روز زیادتر شد؛ در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخ گویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود، دستور داد سردر تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
- به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار ماند.

برنده

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد، میوه های خوشمزه را برنده می شود. هنگامی که او فرمان دویدن را داد، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویدند و در کنار درخت، خوشحال نشستند؛ درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود. هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید؛
آنها گفتند: آبونتو (UBUNTU)، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.
(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)

سرایدار شرکت مایکروسافت

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرارداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم!
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین! مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...!!

آشی برات بپزم که یک وجب روش روغن باشه!!

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع میشدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب به ناصر الدین شاه مشغول کاری بود.

خود اعلی‌حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشیِ ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال، کاسه آشی فرستاده می‌شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.

کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می‌شد کمتر ضرر میکرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می‎کرد حسابی بدبخت می‌شد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بِهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روش روغن باشه!!

از کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه پزشک مخصوص ناصرالدین شاه

ادیسون

روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب می دهد: «ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.»

داستان فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.
آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقّر یک
روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!...
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم!
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
 پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا.

ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست!
در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم!

امتحان فردا (داستانک)

یه روز یه استادی به دانشجو هاش میگه که فردا امتحان داریم. چهار تا از دانشجوها اصلا برای امتحان نخوندن و همش با هم بودن و برای خودشون شاد بودن. آخر شب با هم صحبت کردن که برای امتحان چی کار کنند که تصمیم گرفتند فردا صبح خودشونو سیاه کنند و لباسشونو پاره کنن و همین کارو کردن. به استاد گفتن:

استاد! ما رفته بودیم مهمونی بعد چرخ ماشینمون پنچر شد و مجبور شدیم تا خونه هلش بدیم! شب هم از خستگی نتونستیم درس بخونیم و مجبور شدیم ماشینو ببریم توی شب بدیم دست مکانیک تا درستش کنه و یک عالمه دنبال مکانیک گشتیم تا  نصف شب یه مکانیک پیدا کردیم. استاد گفت: باشه و امتحانو پس فردا می گیرم و این امتحانو فقط شما میدین چون بچه ها امروز امتحانشونو میدن.

اونا هم رفتن و درس خوندن و پس فردا هم بدون استرس و با آمادگی کامل اومدن سر امتحان. استاد گفت برای این که تقلب نکنین هر کدومتون میرین توی یک کلاس جداگانه امتحان میدین. هر کی رفت سر یک کلاسی نشست. امتحان فقط دو تا سوال داشت!

نام و نام خانوادگی (0/25)

کدام یک از چرخ های زیر پنچر شد!!!؟ (19/75)

الف) چرخ جلو سمت راست      ب) چرخ جلو سمت چپ

ج) چرخ عقب سمت راست       د) چرخ عقب سمت چپ

تقلّای پروانه (داستانک)

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعت‌ها تقلّای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلّای پروانه متوقّف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثّه‌اش ضعیف و بال‌هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پرِ پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد ،برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.

آن شخصِ مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلّا برای خارج شدن از سوراخ ریز را خدا برای پروانه قرار داده است تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلّا نیاز داریم. اگر خداوند مقرّر می‌کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می‌شدیم؛ به اندازه کافی قوی نمی‌شدیم و هرگز نمی‌توانستیم پرواز کنیم.

عجولانه تصمیم نگیریم (داستانک)

مردی به پیش زنش امد و گفت نمی دانم امروز چه کار خوبی انجام دادم که یک فرشته به نزدم آمد و گفت که یک ارزو کن تا من فردا براورده کنم...
زن به او گفت: ما که ۱۶ سال اجاقمون کوره و بچه ای نداریم ارزو کن که بچه دار شویم,
مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را برای او تعریف کرد, مادرش گفت:
من سالهاست که نابینا هستم پس ارزو کن که چشمان من شفا پیدا کند.
مرد از پیش مادر به نزد پدرش رفت,
پدرش نیز به او گفت من خیلی بدهکارم و قرض و قوله زیاد دارم از اون فرشته تقاضای پول زیاد کن تا مشکلات من هم حل شود!
مرد هر چه فکر کرد هوای کدامشان را داشته باشد و آرزوی او را براورده کند بیشتر و بیشتر افسرده میشد,
همسرش را شاد کند؟ یا دیده مادر را روشن کند؟ یا غم بی پولی پدر را از روی دوش او بردارد؟
تا صبح به این موضوع فکر می کرد تا اینکه صبح به نتیجه ی دلخواه خود رسید!
فرشته که نزد او امد به او گفت: ارزو دارم که مادرم بچه ام را در گهواره ای از طلا ببیند!!
آری او آرزویی کرد تا دل همه را شاد کند.
چقدر خوب است ما هم کمی فکر کنیم و عجولانه تصمیم نگیریم تا بهترین محصول را بدست آوریم.

جایزه هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار ی!

تصور کنید: برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره! یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی.

هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟...

«همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده.

هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.

ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده،به نحو احسن استفاده ببریم.»

مسجد بهلول (داستانک)

می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید:
چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.

گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.


تو خانه مرا با آن ویران کردی!

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.

شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کُلنگ خود را بردارید!!!

قاضی خشمگین پاسخ داد:

مَردک این قلم است نه کُلنگ تو هنوز کُلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه ی مرا با آن ویران کردی!

«رساله ی دلگشا عبید زاکانی»