مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

...برای صعود!

  

الاغ عاقل


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب

افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را

از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا

تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد

و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های

روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و

وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،

سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند

و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید

و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد...


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تَلی از خاک بر سر ما می ریزند و

ما همواره دو انتخاب داریم:

اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و

دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

"چرا من اینقدر فقیر هستم؟"

روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟ "

بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی

مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم

 بودا پاسخ داد: چرا ! محدود چیزهایی داری !

یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی

 یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی

 یک قلب که می توانی به روی دیگران بگشایی

 چشمانی که می توانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی

 یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی

 در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحی ست...

انسان خوب همیشه انسانی خوب خواهد بود...

استاد از شاگردان خود پرسید:

به نظر شما چه چیز انسان را زیبا می کند؟

هر یک جوابی دادند

یکی گفت: چشمان رنگی

دومی گفت: قدی بلند

و دیگری گفت: پوستی سفید

دراین هنگام استاد 2 لیوان از کیفش درآورد، یکی زیبا و بلورین

و دیگری ساده و سفالی

سپس در هر یک چیزی ریخت و رو به شاگردان گفت: در لیوان زیبا و بلورین زهر

ریختم و در لیوان سفالی آبی تازه و گوارا

و از شاگردان پرسید کدام را برای نوشیدن انتخاب می کنید؟

همگی به اتفاق گفتند لیوان سفالی را!

استاد گفت: می بینید؟ زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید

ظاهر برایتان بی اهمیت شد!!

صورت زیبا پیر می شود...

اندام زیبا تغییر خداهد کرد...

اما یک انسان خوب همیشه  انسانی خوب خواهد بود...

هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…


روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.

فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ

در سبد گذاشت و بازگردانید.

ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد

دعا کن گندمت آرد شود!

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت ، سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

سیب و توت فرنگی

یه خانم معلم ریاضی به یه پسر هفت ساله ریاضی یاد می داد. یه روز ازش پرسید: اگه من بهت یک سیب و یک سیب و یک سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!

معلم نگران شد انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3تا)

او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است، تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگه من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر، سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه ی معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. او دنبال جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود بلکه تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد... 4تا! نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست داره. او فکر کرد شاید پسرک سیب را دوست نداره و برای همین نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم های برق زده پرسید: اگه من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر، توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال به نظر می رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و با تامل جواب داد 3تا. حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش، خواست به خودش تبریک بگه. ولی یه چیزی مونده بود، او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر، سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد 4 تا!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته  و خشمگین پرسید:

چطور؟ آخه چطور؟

پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد:

"برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"!

نتیجه: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری  به سوال ما داد دلیل بر اشتباه بودن آن نیست.شاید ما به یه بُعدی از آن توجه نداشته ایم.

کاسه فروشی نیست!

عتیقه ‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.

دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟

گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌ فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام.

کاسه فروشی نیست.!!

دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...
مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه اینجا مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش.
در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:

هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده؟!


(گلدشتین یه فامیلی معروف یهودیه)

همونی که در را به رویم باز می کنه!

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ به ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩند. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ نتوانست خود را کنترل کند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ به ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ. ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑه ﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ.

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:   

چون ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮنیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ به رﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ می کنه!!!

اندر حکایت بهلول و انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما  سرت شکست تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

نوه ی عزیزش

پسر کوچولو با اصرار سوار ماشین پدرش شد. هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. خیلی آروم نشست صندلی جلو مثل آدم بزرگها.

بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود، و هر چند حالش خوب نبود از بی احساسی نوه ی عزیزش تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.

به اولین خیابان که رسیدند پسر رو به باباش کرد وپرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد. اما او ول کن نبود. اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق می پرسید. بالاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها رو می خوای چیکار کنی؟ به چه دردت میخوره؟
پسرک با صدای معصومانه اش گفت: بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.

دنیا رو سرش خراب شد. نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید. از همون جا بسرعت دور زد. و برگشت بطرف خونشون. پسر کوچولو اون جلو یواشکی داشت می خندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد، اشک از چشم های پیرمرد سرازیر بود.

به دست خودشان

در هندوستان، شکارچیان برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند، موزی در آن می گذراند و زیر خاک پنهان می کنند.
میمون نزدیک می شود، دستش را به داخل نارگیل می برد و موز را بر می دارد اما دیگر نمی تواند دستش را بیرون بکشد، چرا که مشتش از دهانه ی سوراخ بیرون نمی آید.
به جای آن که نارگیل را رها کند، همان طور در برابر چیز غیر ممکنی می جنگد و در این هنگام شکارچی خیلی راحت میمون را به دام می اندازد.


نتیجه اخلاقی: بعضی نیز این گونه هستند، به دست خودشان به دام مشکلات می افتند، اما از چیزی که به دست آورده اند دست نمی کشند، خود را عاقل می دانند، و این کار اوج حماقت است!

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟ (طنز)


گارسون : چی میل دارید؟ آب میوه؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟
مشتری : لطفا یک چای
گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟ یا چای سبز؟
مشتری: سیلان لطفا
گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟
مشتری: با شیر لطفا
گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟
مشتری: شیر غلیظ شده لطفا
گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟
مشتری: لطفا شیر گاو.
گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟
مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره
گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟
مشتری: با شکر
گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟
مشتری: با شکر نیشکر لطفا
گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟
مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید
گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟
مشتری: آب معدنی
گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟
مشتری: کلافهکلافهکلافه

ترجیح میدم از تشنگی بمیرم فقط به شرط اینکه تو دیگه ساکت شی!!

تنها به فکر خود بودن

آدمی گناهکار به هنگام مرگ، فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد.

خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.

فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند.

اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.

فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن، همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود، ضایع کرد.

زبانکده محصل

صورتحساب (طنز)

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....
که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،
ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
!!
 

یک کیلو شکر به عنوان وزنه

مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى در می آورد. مرد آنها را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل، مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دهیم!!

 یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مىگیریم

کیسه شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی می پرسد: «در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن» 
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
قاچاقچی میگوید: دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را
به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.

نگاه متفاوت

داستانی از پائلو کوئیلو


فولکلور آلمانی ها چنین بیان می کند : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند! اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد! زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند . همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

بی اعتنا باشید!

شیر و سگ

سگی نزد شیر آمد گفت:

با من کشتی بگیر، شیر سر باز زد، سگ گفت:

نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من می هراسد، شیر گفت:

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که باسگی کشتی گرفته ام ...!

نتیجه اخلاقی: به کسانی که پشت سرتان حرف می زنند بی اعتنا باشید ‘ آنها به همانجا تعلق دارند: دقیقا(پشت سرتان)‘ من مسئول آن چیزی هستم که می گویم نه آن چیزی که تو برداشت می کنی!

حکایتی تامل بر انگیز از سعدی

وقتی که پایم برهنه بود!

بسیاری از ما به آنچه داریم قانع نبوده و خدا را شاکر نیستیم. گاهی اوقات، نظر به زندگی دیگرانی که از ما وضعیت بدتری دارند، فرصت شکرگزاری را برای ما فراهم می کند. شیخ اجل سعدی شیرازی در این زمینه به نگاه به فرودستان و شکر نعمت تاکید می کند: "هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامعه کوفه در آمدم،دل تنگ.یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم."

مرغ بــریان بـه چشم مـردم سیر

کمتر از برگ تره بر خوان است

و آن که را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است.!