مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭان ﺍﺳﺖ

ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺎﻭﺭﯼ، ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻢ!
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ! ﺍﮔﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟ 

ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺁﻭﺭﺩﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟! گفت: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ! ﻫﻤﺎﻥ‌ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭان ﺍﺳﺖ...
ﻣﻌﻠﻢ دانش آموز را در آغوش گرفت ﻭ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ

ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.

معلومات و مجهولات

از بوذرجمهر حکیم چیزی پرسیدند. گفت نمی دانم.
یکی گفت: پس این همه حقوق را برای چه به تو می دهند؟
فوراً در جواب گفت: حقوق را در مقابل معلوماتم به من می دهند،
چنانچه بخواهند در مقابل مجهولات و آنچه نمی دانم حقوقی به من
بدهند، خزانه دولت را بس نخواهد بود.!!

موش و شتر

موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»

موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»

داستان جالب اینشتین و راننده اش

اینشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث اینشتین تسلط پیدا کرده بود!
یک روز اینشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای اینشتین سخنرانی کند چرا که اینشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. اینشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده، به نحو عالی انجام شد، ولی تصور اینشتین درست از آب درآمد.
دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس اینشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سؤالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد.!!

عابد ریا کار

عابدی ریا کار با فرزند خود به مهمانی رفت.

در مهمانی نماز خود را طولانی تر و

با آداب بیشتری نسبت به حالت معمول خواند؛

با رکوع و سجده های طولانی ، آهسته و با طمأنینه.

سر سفره ی غذا نیز عابد ریا کار ظواهر را حفظ کرد و

خود را بی توجه به غذا نشان داد و مقدار بسیار کمی غذا خورد

و کنار نشست. مهمانی تمام شد و به خانه آمدند.

عابد از اهل خانه خواست تا تلافی کند و سیر بخورد؛

فرزند تعجب کرد و گفت: مگر شما غذا نخوردید؟

-چرا ، اما آن چنان که معمول بود نخوردم.

پسر گفت : پس نماز خود را نیز قضا کنید.

چون آن چنان که معمول بود نخواندید.!

جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر، به جراح گفت:

من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز

می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درآمد

سالانه ی من یک صدم درآمد شماست؟

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر

شود این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است، آن را تعمیر کنی!!!!

حاتم طایی و خارکَن

حاتم طایی را گفتند: "از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟"

گفت: بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرای عرب را.

پس در صحرا به کناری رفتم. خارکنی را دیدم پُشته فراهم آورده بود.

گفتمش: "به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر  سفره ی او گرد آمده اند؟!"

گفت: "هرکه نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طایی نبرد."

من او را به همت وجوانمردی، از خود برتر دیدم!!

...................................................................................

امام جواد(ع): «عِزُّ الْمُؤمِنِ غِناهُ عَنِ النّاسِ»

عزت مؤمن در بی نیازی اوست از مردم.

«برگرفته از وبلاگ رد پا»

مرد خیاط و کوزه عسل

6651

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.

یک روز می خواست دنبال کاری برود، به شاگردش گفت:

این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی!

شاگرد که می دانست استادش، دروغ  می گوید، حرفی نزد.

استاد رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت،

آن را به نانوا داد و دو نان گرفت، به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد

و کف دکان دراز کشید!!!

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:

چرا خوابیده ای؟! شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،

دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم، از ترس

تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه

آسوده شوم!!!«برگرفته از وبلاگ رد پا»

...........................................................................................

امام على"علیه السلام" فرمودند:

"عَلامَة اَلایمانُ أَن تُؤثِرَ الصِّدقَ حَیثُ یَضُرُّکَ عَلَى الکَذِبِ حَیثُ یَنفَعُکَ؛"

نشانه ی ایمان، این است که راستگویى را هر چند به زیان تو باشد بر

دروغگویى، گرچه به سود تو باشد، ترجیح دهى.

(نهج البلاغه، حکمت 458)

گردو

فردی چند گردو به رهگذری داد و گفت:

بشکن و بخور و برای من دعا کن!!!

رهگذر گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان،

ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!!

رهگذر گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای،

خدا خودش صــدای شکستن گـــــردوها را شنیده است!»

می تونم با سه تا صلوات بیارمش پایین!!!

حضرت امام (رحمة الله) در جمعی به یکی از دوستانش گفت

اگر کسی بره بالای تاقچه

من می تونم با سه تا صلوات بیارمش پایین!!!

یه نفر رفت بالای تاقچه ایستاد.

امام یک صلوات فرستاد و گفت صلوات دوم رو فردا می گم...
icon_e_smile.gif
icon_e_smile.gificon_e_smile.gif

در باره انسان

روزی نظر یکی از دانشمندان ریاضی را درباره انسان پرسیدند

جواب داد: اگر انسانها دارای (اخلاق) باشند

پس مساوی هستند با عدد یک = 1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم = 10

اگر (پول) هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم = 100

اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند

پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم = 1000

ولی اگر زمانی، عدد یک رفت (اخلاق)

چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست،

پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

مرد آن باشد که...

ابوسعید را گفتند: کسى را مى ‏شناسیم که
مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛
پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند: فلانی در هوا مى ‏پرد.
گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلانی در یک لحظه، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت: شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود.
این چنین چیزها ،چندان مهم و قیمتى نیست.
 
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخُسبد
و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.

داستان چهار شمع

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.

شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم......."

سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم........."

سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............."

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد.......پــــــــس...

شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.

با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.

دو دانه (تأمل برانگیز)

تصویر

دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند.

دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم...

من می خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم...

من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!» و بدین ترتیب دانه روئید.

دانه دومی گفت: «من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند...

چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را کند؟ تازه، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.» و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین بود دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد.

پا را به اندازه ی گلیم خود دراز کن (ضرب المثل)


روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده. چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود در آمده است. شاه دستور داد یک مشت سکّه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت.

در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از اِنعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه، پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی اسب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای  این که نظر شاه را جلب کند هر یک از دست و پاهای خود را به طرفی دراز کرد. به طوری که نصف بدنش بر روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.

یکی از همراهان شاه از او سؤال کرد: که شما هنگام رفتن درویشی را در این مکان خوابیده دیدید و به او اِنعام دادید، اما  در بازگشت درویش دیگری را که خوابیده دیدید تنبیه کردید. چه سرّی در این کار است؟!

شاه فرمود: درویشِ اوّلی پای خود را به اندازه یِ گلیمِ خود دراز کرد

امّـــــا درویشِ دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.!!

طبیعت من این است که عشق بورزم!

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند،

او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،

اما عقرب انگشت اورا نیش زد.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

رهگذری او را دید و پرسید:

برای چه عقربی را که نیش میزند نجات می دهی؟

مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند

ولی طبیعت من این است که عشق بورزم!

داستانک تأمّل برانگیز

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

یکى از استادان رشته ى فلسفه، در یکى از دانشگا هها وارد کلاس درس

مى شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد، بعدش

صندلى اش را بلند می کند و می گذارد روى میزش، و می رود پاى تخته سیاه،

و روى تابلو، چنین مى نویسد:

ثابت کنید که اصلا این " صندلى " وجود ندارد!

دانشجویان، مات و منگ و مبهوت، هر چه به مغز شان فشار آوردند و هر

چه فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا کردند، نتوانستند از

این امتحان سر بلند بیرون آیند.

تنها یک دانشجو، با دو کلمه، پاسخ استاد را داده بود؛

او روی ورقه اش نوشته بود: کدام صندلی؟؟

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

مرد آن باشد که...

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
ابوسعید را گفتند: کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که

بر روى آب راه مى ‏رود. شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند

که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.

گفتند: فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.

گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهرى به شهرى مى‏ رود.

گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود.

این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتى نیست.

مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخُسبد و

با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و

یک لحظه از خدا غافل نباشد!!

حکایت درخت گردو

روزی ملا نصر الدّین  به دهکده ای می رفت در بین راه زیر درخت گردوئی به استراحت نشست. او در نزدیکی اش بوته ی کدوئی را دید. ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوته کوچکی بوجود می آید

و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟  

سرش را به آسمان بلند کرد  و گفت : خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق می کردی و گردو را از بوته کدو ؟ در این حال گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید  و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت: پروردگارا! توبه کردم

که بعد از این ؛ در کار  الهی دخالت کنم ؛ زیرا هرچه را خلق کرده ای ؛ حکمتی دارد ؛ و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود من الآن زنده نبودم !!

می خواهم در روستایمان معلم شوم!

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت...

شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید...

من که نمی خواهم موشک هوا کنم.

می خواهم در روستایمان معلم شوم.

دکتر جواب داد...

تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول...

ولی تو نمی توانی به من قول بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا،

نخواهد موشک هوا کند!!!