مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

منفی نگری

یک شکارچی پرندگان، سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.

برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد. او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند.

در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.

در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند!!! بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند.

روی وجوه منفی متمرکز نشویم. با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، ایجاد انگیزه کنیم.

یکی از مناره ها کمی کجه!

می گویند حدود 700 سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده
کاری ها را انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم
یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید!
کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.
فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟!

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم..!

سعدی می گوید:

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

سعدی می گوید:

پارسایی را دیدم در کنار دریا که زخم پلنگ داشت

و به هیچ دارو بِه نمی شد.

مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجلّ  عَلَی الدّوام گفتی.

پرسیدندش که شکر چه می گویی؟

گفت:

شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!

تله موش

موشی در خانه ی صاحب مزرعه، تله موش دید!

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد!

ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید...!

از مرغ برایش سوپ درست کردند! گوسفند را برای

عیادت کنندگان سربریدند...! گاو را برای مراسم ترحیم کشتند...!

و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که

به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد!!!!

سؤال سخت

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور

می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،

یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم

و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.

شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟!!

حکایت

در نزدیکی ده ملّا نصرِالدّین، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم وگرنه تو باید یک مهمانی مفصّل به همه

ما بدهی. ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»

ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. <ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند،

اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.» ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج

را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده! گفتند:ملا این شمع

کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.

ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم

 کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!» 

نتیجه: با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید 

اندازه گیری می شوید.

پرواز شاهین(حکایت)

 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرده بود. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است...

 این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند.اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه ی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟»کشاورز که ترسیده هم بود گفت: «سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

مانع سر راه (داستان)

در روزگاران قدیم پادشاهی دستور داد تخته سنگی را وسط جاده ای قرار دهند.

سپس خود و افرادش در گوشه ای مخفی شدند تا ببینند آیا کسی آن تخته سنگ را از سر راه برمی دارد یا نه؟

عده ای از بازرگانان و افراد مرفه دربار با بی توجهی از کنار تخته سنگ عبور کردند.

عده زیادی هم از مردم عادی با دیدن تخته سنگ شاه را ملامت می کردند و او را مقصر می دانستند که چرا جاده ها را آباد نمی کند و به وضعیت آنها رسیدگی نمی کند. اما هیچکس برای برداشتن تخته سنگ از وسط جاده کاری انجام نمی داد. 

پس از مدتی که افراد زیادی رفت و آمد کردند یک روستایی که بار سبزیجات داشت از راه رسید. آن مرد روستایی به محض اینکه به تخته سنگ رسید بارش را به زمین گذاشت و شروع به هل دادن تخته سنگ کرد تا اینکه بعد از مدتی با زحمت زیاد توانست تخته سنگ را از وسط جاده به کناری بغلتاند.

بعد از برداشتن تخته سنگ از وسط جاده، مرد روستایی یک کیسه پول درست در جاییکه قبلاً تخته سنگ بود پیدا کرد وقتی مرد روستایی در کیسه را باز کرد با مقدار زیادی سکه های طلا و یک یادداشت مواجه شد که در آن نوشته شده بود: طلاها متعلق به کسی است که تخته سنگ را از سر راه مردم کنار بزند.

هر مانعی که سر راه ما بوجود می آید؛

فرصتی برای پیشرفت، در اختیار ما می گذارد.

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا...

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و می روند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و صورت آن یکی  تمیز است.

سوال: کدامشان صورتش را می شوید؟
جواب: آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر می کند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتا پای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید: حتماً من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم.

حالا فکر کنیم؛ چند بار اتفاق افتاده که ما با دیدن رفتار بد دیگران، به شستشو و پالایش روح خود پرداخته ایم...؟

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند...

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند و توی مسیر راه،

نفَس عمیقی کشیدند و از ته دل گفتند: ای خدای من!

راننده تاکسی با اعتراض گفت: یه جوری میگی ای خدای من،

انگار فقط خدای شماست!!!

ایشان در جواب فوراً دو بیت از اشعار سعدی را خواندند:

چنان لطف او شامل هر تن است

که هر بنده گوید خدای من است

چنان کار هرکس به هم ساخته

که گویا به غیری نپرداخته

خدایا شکر !

روزی مردی خواب عجیبی دید. او در خواب دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان می نگرد هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را درون جعبه ای می گذارند.

 مرد از یکی از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟! فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت:  اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خدا را از پیک ها تحویل می گیریم.

 مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشته ها را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله پاسخ داد: اینجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوند و خبر مستجاب شدن دعاها را برای بندگان به زمین می فرستیم.

 مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!  فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باشد، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار اندکی جواب میدهند.

 مرد پرسید: مردم چگونه باید جواب بفرستند؟!

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر !

پنجره های طلایی...

پسر کوچکی در مزرعه ای دوردست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود... هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با نرده های شکسته را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.

سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب, خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید...

خوشبختی در کنار ماست... قدرش را بدانیم...

برای این یکی اوضاع فرق میکنه...

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند... او نزدیکتر می شود و می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من ! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "ببین, برای این صدف, اوضاع فرق کرد."

آماده رفتن

صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.نمازگزاران،همه اورا شناختند؛

پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.

نماز جماعت تمام شد.چشم ها همه بسوى او بود.مرد صاحب دل برخاست و

بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه

خطاب به جماعت گفت: مردم ! هرکس ازشما که مى داند امروزتا شب خواهد

زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست، گفت: حالا هرکس از شما که

خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخاست، گفت:

شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛

 اما براى رفتن نیز آماده نیستید.!

ابزارهای شیطان

به روایت افسانه ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت.این وسایل شامل خودپرستی،شهوت،نفرت،خشم،حسادت،قدرتطلبی و دیگر شرارت ها بود. ولی در میان آن ها یکی که بسیار کهنه به نظر می رسید،بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد:این نا امیدی و دلسردیست.آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد:چون این موثرترین وسیله من است.هرگاه سایر ابزارها بی اثر می شوند،فقط با این وسیله می توانم در قلب انسان ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس ناامیدی،دلسردی و اندوه وا دارم، می توانم با او هر آن چه می توانم، بکنم..... من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به کار برده ام.به همین دلیل اینقدر کهنه است.

پس توکل کن به خدا

اون بهتر از هر کسی هوای بنده هاش رو داره و...

مشکلات زندگی

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

از آن روز 41 سال می گذرد

سربازی در حال نگهبانی

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛

از او پرسید: "تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟"
سرباز دستپاچه جواب داد: "قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!"
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: "این سرباز چرا این جاست؟"
افسر گفت: "قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!"

مادر لویی او را صدازد و گفت: "من علت را می‌دانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!"

و از آن روز ۴۱ سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند!
فلسفه‌ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق، هنوز ادامه دارد!

عروسک بافتنی


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود، هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد،
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد،
 پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم
و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام !!

بزرگوار مردی...

نایت اسکین

آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد

و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت:

امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب

بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.

افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی

افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید ولی مصیبت

 بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟

ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده

و مرا به خاطر آن ستوده است!

نایت اسکین

مشت شما از مشت من بزرگتره!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتها رو بردار."
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!