با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری،غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
!شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گلباران باد!
(فریدون مشیری)
اگه زندونیِ خاکم، منو تو این قفس دریاب
نفس هام بی تو سنگینه، منو ای هم نفَس دریاب
کی گفته راه تو دوره، تو که روشن تر از ماهی
رسیدن با تو آسونه، همیشه اولین راهی
پَر وا کن که دنیا واست، داره طرح قفس میکشه
امروزت تموم نشده، داره خورشیدت نفَس میکشه
تو باشی من دلم قرصه، دیگه دستام نمی لرزه
بهشت زندگی بی تو، به یه گندم نمی ارزه
تو این شب های بی خورشید، تویی روشن تر از مهتاب
تو تنها ناخدای من، تو این دریا منو دریاب
پَر وا کن که دنیا واست، داره طرح قفس میکشه
امروزت تموم نشده، داره خورشیدت نفَس میکشه
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها!
مهربان، خوب، قشنگ...
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد!
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند...
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم...
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد
او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند...
باغ و چمـن و سـتاره زیـباست
گل های درشت و ریز و رنگـی
با یـاد تو غنـچه مـی شـود بـاز
ای خالـق این همـه قشنگـی!
مـن عاشــق لبخند تو هستـم
در لحــظه ی باریـــدن بــاران
یک لحظـه مــرا خدای خوبـــم
از یـاد خـودت جدا نـگــردان
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُر دوست،
کنج هر دیوارش، دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو، گل بشنو...
هر کسی میخواهد؛
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ، به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن، شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتنِ یک دلِ بی رنگ و ریاست...
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار، خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه ی دوست کجاست؟ "
(( فریدون مشیری ))
فاطمه جان!
سلام بر تو ای قداست محض، ای ناب ترین واژه ی آسمانی،
طهارت ناب و ای جاری تطهیر!
سلام بر تو ای بی نهایت عشق در دامانِ هستی،
ای شکوه قامت سبز حیات، اسوه ی مهر و محبت و ای الگوی عفاف!
سلام بر تو ای همنشین آفتاب، بانوی کرامت،
گنجینه اسرار امامت و ولایت و ای آیینه ی تمام نمای عصمت!
سلام بر تو ای کوثر ولایت، چشمه ی زمزم و صفا، سوره ی صبر و ایمان،
روح زلالِ روشن آب و ای آبروی مهتاب!
سلام بر تو ای منظومه ی عشق، سحر عرفان و ای قبله گاه دل و جان!
سلام بر تو که اگر نبودی، خلقتی نبود!
فاطمه جان! تو ازلی و ابدی ترین آفتاب آفرینشی که از افق مکّه طلوع کردی.
ای سخاوتت چون خورشید، ای شکوه نام بلندت بی همتا!
میلادت خجسته باد
ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای
هر سو نشان توست ولی بی نشانه ای
ای روح پر فتوح کمال و بلوغ و رشد
چون خون عشق در رگ هستی روانه ای
با یاد روی خوب تو می خندد آفتاب
بر خاک خسته، رویش گل را بهانه ای
ای نا تمام قصه شیرین زندگی
تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای
تصویر شاعرانه در خود گریستن
راز بلند سوختن عارفانه ای
هیهات ، خاک پای تو و بوسه های ما !
تو آفتاب عشق بلند آستانه ای
در باور زمان نگنجد خیال تو
آری حقیقتی به حقیقت فسانه ای
زهرای پاک ، ای غم زیبای دلنشین
تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای.
زندگی در همین اکنون است؛
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است...!
«سهراب سپهری»
در
سفر عاشقی، هر که سبکبارتر
قافله عشق را قافله سالارتر
گر به تولای دوست، جان بفشانی نکوست
هدیه به جانان رواست، هر چه سزاوارتر
هر که به طوفان عشق، سینه به دریا زند
گوهر اسرار را هست خریدارتر
بر در دل حلقه زدن، پاسخ جانان شنو
رمز ولا را مگوی جز به نگهدارتر
«استاد حمید سبزواری»
زندگی فهم نفهمیدن هاست؛
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود؛
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم...
«سهراب سپهری»
نسخه جدید شعر زیبای دو کاج
از همان شاعر "دوکاج" (کتاب
فارسی چهارم ابتدایی)
در کنار خطوط سیم پیام / خارج از دِه دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران / آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پائیزی / زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید / خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا / خوب در حال من تأمل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است / چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی / دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی / ناگهان از برای من افتاد
مهربانی به گوش باد رسید / باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم / کم کَمَک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت / دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد / دِه ما نام یافت کاجستان
شاعر: محمد جواد محبت
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه تطهیری، شبیه سوره اعطینا
شناسنامه تو صبح است، پدر تبسم و مادر نور
سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا
کبود شعله ور آبی، سپیده طلعت مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گل نشستن تو فردا
بگیر آب و وضویی کن، به چشمه سار فدک امشب
نماز عشق بخوان فردا، به سمت قبله عاشورا
یا زهرا...یا زهرا...یا زهرا...
"امام خمینی(ره)"
می توان در قاب خیس پنجره
چک چک آواز باران را شنید
می توان دلتنگی یک ابر را
در بلور قطره ها بر شیشه دید
می توان لبریز شد از قطره ها
مهربان و بی ریا و ساده بود
می توان با واژه های تازه تر
مثل ابری شعر باران را سرود
می توان در زیر باران گام زد
لحظه های تازه ای آغاز کرد
پاک شد در چشمه های آسمان
زیر باران تا خدا پرواز کرد.
بشـــکفد بار دگر لالـــــهی رنگیــــــــن مــــــراد
غنـــچهی ســــرخ فرو بستهی دل باز شود
من نگویم که بــهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به ســـر آمده آغاز شود،
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بـــــــــودن هنر اســت
شاد کردن، هنری والاتر
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حالِ روزگار
خوش به حالِ چشمهها و دشتها
خوش به حالِ دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز...
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
پشت دریاها شهری است!
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.