مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

دلت را خانه ی ما کن

دلت را خانه ی ما کـن مصفا کردنش با من

به ما درد دل افشا کن مدارا کردنش با من

اگر گـم کرده ای در دل کلیـــد استجابت را

بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با مـن

کاشکی دل ها نیز...

آسمان رعدی زد، ابرها غرّیدند
قطرات باران؛ نم نم باریدند
بوی آب و کاهگل
تق تق شیروانی، ناله ی ناودانی
توی کوچه پیچید
کاشکی دل ها نیز، چون هوای کوچه
پس از این باریدن
بوی پاکی می داد...

لکَ لبّیک خدا

با وجودی که خطاکاری ما را دیدی
باز آغـــوش کنــی وا، لکَ لبّیـــک خدا
گـــرمی دست نوازشگــــر تو باعث شد
دل مـــــرده شــــــود احیا، لکَ لبّیـک خدا
وقت آن است کمــی خانه تکانـــی بکنیم
تا شـــوی در دل ما جا، لکَ لبّیـــک خدا
قطره ای بیش نبودیم که یک موج دعا
وصلمان کرد به دریا، لکَ لبّیک خدا

یتیمان کاسه های شیر را بر خاک اندازید

علی آرام می گرید ز داغ کودکانی که
فراق مهربانی ها بر آنها سخت جانکاه است

یتیمان کاسه های شیر را بر خاک اندازید
مجال دلنوازی با علی بسیار کوتاه است

صدایی آشنا می آید از اعماق تاریکی
نوای بغض نخلستان، یا غم مویه ی چاه است

هنوز از مسجد کوفه پس از کوچ علی بینی
که ذکر دائم گلدسته هایش «فزتُ و الله» است.

«سپیدنامه»

باز امشب عشق تنها می شود

باز امشب عشــق تنـها می شود

زخــم سهـم فــرق مولا می شود

آفتــــاب عشــق گلگـون می شود

سینه ی سجاده پرخون می شود

پشت نخـــل آرزو خــــم می شود

داغ حسرت سهـــم آدم می شود

جاده می ماند غـریب و بی ســوار

ذوالفـــقار عــدل می گیـــرد غبــار

تو ستاره ی شرقی طلوع خواهی کرد

و تو ستاره ی شرقی طلوع خواهی کرد

و «أن یُحِقّ َالحَقَّ...» قسـم به ایــن آیه!

قنـوت پنجره ها هــم پر از اجابت توست

که در همیشـه نچرخیــده روی یک پایه!

قسمتی از شعر مازندرانی علامه حسن زاده آملی

نصف شو که پِرسِمِه گیرمِه وضو خومِّه نماز
کُمّه چى پروازها با این که بى‏پر هَسِّمِه‏
شو که بَیّه شوپر هر وَر خوانه شونه پرزنون‏
جانه آمی مِن مگر کمتر ز شوپر َهسِّمِه‏

خوانى از سِرّ حَسِن سَر در بیارى دون که مِن‏
بنده فرمونبَر آل پیمبر هَسِّمِه

نیمه شب که بیدار می شوم و وضویی می سازم و نماز می خوانم

چه پروازهای می کنم با اینکه بال و پری ندارم

شب که می شود شب پره به هر طرف که می خواهد پر می زند

عزیز من بگو که آیا من از شب پره کمتر هستم؟

آیا می خواهی از سرّ "حسن" سر در بیاوری؟

من بنده فرمانبر آل پیمبر می باشم‏

اَلْسلامُ عَلیکَ یا حَسنَ بنَ عَلی، اَیُّها الْمُجْتَبی (ع)

اَلْسلامُ عَلیکَ یَا اَبا مُحمّد

یا حَسنَ بنَ عَلی، اَیُّها الْمُجْتَبی

روشن تـرین تجـسم آیــات و ســوره ها

یاسین و قدر و کوثری و هل أتی حسن

صفین شاهـد تو و شـور و حماســه ات

شیــر دلیــر بیشــه شــیر خــدا حـسن

الله اکبــــر تــو بلنــــد است وقــــت رزم

آیـات فتــــح روز نبــــردی تـــو یـا حسن

صــلح شــکوهمنـد تـو هـــــرگز نداشته

چیزی کـم از قـامت کــرب و بلا حــسن

آن مرد رفت...

آن مرد رفت و گفت:

« این راه رفتنی است؛

حتی بدون پا، حتی بدون سر

حتی بدون دست »

آن مرد رفت و گفت:

« در امتداد آن پیمانِ در الست؛

باید ز جان رهید، باید ز دل گسست»

آن مرد رفت و گفت:

« مولایمان حسین(ع)

چشم انتظار ماست؛

برخیز همسفر، فردا از آن ماست. »

هنگامه ی خشم

سخت آشفته و حیران بودم.

به خودم می گفتم: بچه ها "تنبل و بد اخلاقند"

دست کم می گیرند، درس و مشق خود را...!

باید امروز یکی را بزنم و نخندم اصلاً، تا بترسند و از من حسابی ببرند...!

خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم

چشم ها در پی چوب تنبیه، هر طرف می چرخید...!

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید

اولی کامل بود خوب...! دومی بد خط بود، بر سرش داد زدم...!

سومی می لرزید، خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود ...! دفتر مشق حسن گم شده بود...!

این طرف آن طرف نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟ بله آقا اینجام...! همچنان می لرزید...!

پاک تنبل شده ای "بچه ی بد" ...!

به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستن . ما نوشتیم آقا!

باز کن دستت را، خط کشم بالا رفت،

خواستم بر کف دستش بزنم او تقلایی کرد

چوب پایین آمد، ناله ی سختی کرد، چون نگاهش کردم

گوشه ی صورت او قرمز بود، هق هقی کرد و سپس ساکت شد...!

همچنان می گریید، مثل شمعی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله در کنارم خم شد...!

زیر یک میز کنار دیوار دفتری پیدا شد، گفت: آقا اینهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود ...!

غرق در شرم و خجالت گشتم...!

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر، سوی من می آید

خجل و شرمنده، دل نگران، منتظر ماندم من، تا که حرفی بزنند

شِکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید...! سخت در اندیشه ی آن ها بودم

پدرش بعدِ سلام گفت به من: لطفی کنید و حسن را بسپارید به ما

گفتمش: چی شده آقا رحما ؟!!

گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر می گشته به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده، قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است، درد سختی دارد

می بریمش دکتر با اجازه آقا...!

چشمم افتاد به چشم کودک، غرق اندوه و تاثّر گشتم

منِ شرمنده، معلم بودم و لیک این کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد، بی کتاب و دفتر

من چه کوچک بودم،  او چه اندازه بزرگ،

به پدر نیز نگفت، آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم...!

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز "معلم" شده ام...! بعد از آن هم دیگر

در کلاس درسم، نه کسی بد اخلاق، نه کسی تنبل بود

همه ساکت بودند؛ تا حدود امکان؛ درس هم می خواندند...!

او به من یاد آورد، این کلام از مولا (ع):

که به هنگامه ی خشم٬ نه به فکرم تصمیم،نه به لب دستوری٬ نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من، عصبانی باشم! با محبت شاید٬ گرهی بگشایم٬

با خشونت هرگز... با خشونت هرگز...

وحید امینائی, 1376

دو بیتی زیبای مازندرانی از علامه حسن زاده آملی

علامه حسن زاده آملی

زمین گیر را دست گیر

مِه دَسِّه هِماس که زمین گیر بَایمِه‏         مِه چَک، تَلِه دَکِت و ناگزیر بَایمِه‏
گتُمِه که پیـر بَیـمِه شِه کار رِ رَسِمِه‏         کاره رَس نیمِه اِسا که پیر بَایمِه‏

6/ 8/ 1347

دستم بگیر که زمین گیر شده ام

پا در دام افتاده و ناگزیر شده ام

می گفتم که در پیری به کارم می رسم

کاری از من بر نمی آید حال که پیر  شده ام

کجایید ای شهیدان خدایی

مپرس از دل خود: لاله‌ها چرا رفتند
که بوی کافری از این سؤال می‌آید
بیا و راست بـــــگو، چیست مذهبت؟ ای عشق!
که خون لاله به چشمت حلال می‌آید
به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می‌آید
قیصر امین پور

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم

من مسلمـانم

قبله ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه، مُهرم نور

دشت سجّاده من

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم

در نمازم جریان دارد، ماه جریان دارد

طیف سنگ از پشت نمازم پیداست

همه ذرّات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می‌خوانم

که اذانش را باد گفته باشد، سر گلدسته سرو

من نمـازم را پـِی تکبیرة الاحرام علف می‌خـوانم

پی قد قامت موج کعبــه ام بـر لـب آب

کعبه ام زیر اقاقی ‌ها ست

کعبه‌ ام مثل نسیم می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر

حجـــرالاسود من روشنـــی باغچــــه است

سهراب سپهری

کاش بارانی ببارد

کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند

بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

بشکند درهم طلسم کهنه ی این باغ را

شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند

دلم امشب صاف است

دلم امشب صاف است

آسمان هم آرام

و هـــزاران فـــانوس

باد هم می آید

و نسیــمی زیـــرک

سعی دارد که بفهماند شب

مظهر این همه تاریکی و دلتنگی نیست...

به گمانم فردا

روز خوبــی باشد:

صورت ماه به من می گوید...!

بی خبری

هنگام سپیده دَم خروس ِ سحری
دانـــی ز چه رو همی کُند نوحه گــــری؟

یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کـز عمر، شبی گذشت و تو بی خبری

زیستن اینگونه زیباست...

                        بخـنــد
                                  هــرچـند غـمـگینــی
                             بـبخــش
                                          هــرچند مـسکینـــی
                                    فـرامـوش کــن
                                                     هــرچـند دلــگیــــری
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت...
                                                         بخنـــد
                                                   ببخــش 
                                     فرامـوش کـــن
                        هــرچـنــد می دانم...
آســـان نــیســـت.

مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬ روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد