امام کاظم علیهالسّلام:
تُسْتَحَبُّ عَرامَةُ الصَّبىِّ فى صِغَرِهِ لِیَکونَ حَلیما فى کِـبَرِهِ،
ما یَنْبَغى اَنْ یَکونَ اِلاّ هکَذا
خوب است بچّه در کودکى بازىگوش باشد تا
در بزرگسالى بردبار گردد و شایسته نیست که جز این باشد.
«کافى، ج ۶، ص ۵۱، ح ۲»
کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است
کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است
کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشتی زیبا ست
کودکی لاله ای سرخ است به باغ امید
دل سفـــر کـن در منـــــا و عیــــد قـربــــــان را ببیـن
چـشمــه هــای نـــور و شــور آن بیــــابــــان را ببیـن
گـوسفنــــد نـفـس را بـا تیــــغ تـقـــــوی ســر ببـــــر
پـــای تــا سـر جــان شـو و رخســار جـانــان را ببیـن
سفـــره ی مهمــــانی خـاص خـــدا گــــردیــده بــــاز
لالــــه ی لبـخنــد و اشــک شــوق مـهمـــان را ببیـن
دیـو نفـس از پــا درافـکـن، سنـــگ بــر شیطــان بـزن
هـم شکسـت نفـس را، هـم مـرگ شیطــان را ببیـن
«غلامرضا سازگار»
یک روز می رسد که بگویند ز آسمان
آن مــرد آمــده است، کجائیــد عاشقان؟
آن مـــرد آمده است که باران عـطا کند
تا این کویر غم زده را کربلا کند...
«مریم زماندان»
ساعی ترین مدرّس آداب زندگی
شیوا سخن، مفسّر آیات بندگی
قلّه نشین دانش و دین، ای طلایه دار
کاوشگر رموز سماوات کردگار
تیغ کلام نغز شما در مناظره
پِی کرده است مرکب دجال روزگار
هر کس که خواست پیش شما قد علم کند
گشته میان معرکه ی بحث، تارومار
کوه بزرگ حادثه را بر زمین زدی
انگشت بر دهان شده این چرخ کج مدار
«وحید قاسمی»
پرنـــده در صدای خوشش
رنج و درد و ماتـــم نیست
پرنده اهلِ شِکــوه و اهلِ گلایه و غــم نیست
خوش به حالِ هوایش و خوش به حالِ دلش
و خوش به حال پرنـــده
که مثلِ آدم نیست
عالم از ما نغمه پرداز است و خاموشیم ما
مردم از ما هوشیارانند و مدهوشیم مــا...
باز مهر آمده است
کوچه از عطر نفس های
صفا لبریز است
همه جا بوی خوش
دانایی
پیچیده است...
باز می آید صدای مدرسه
بانگ شادی هوی و های مدرسه
مرغ دل پر می زند از اشتیاق
در هوای با صفای مدرسه
زنگ تفریح است و خوش پیچیده است
عطر بازی در فضای مدرسه
بوی مهر و مهربانی می دهد
ماه مهر و ابتدای مدرسه
از میان خاطرات کودکی
می روم تا جای جای مدرسه
ناظم مدرسه می گوید: سلام
بچه های با وفای مدرسه
جایتان در قلب ما، خوش آمدید
پایتان بر چشمهای مدرسه
دلا دیدی آن عاشقان را؟
جهانی رهایی در آوازشان بود
و در بند حتی
قفس، شرمگین از شکوفاییِ شوق پروازشان بود:
پیام آورانی که در قتلگاه ترنّم
سرودن -علی رغمِ زنجیر-
اعجازشان بود!
به سرسبزیِ نخل ایثار
به این آیه های تناور
دلا گر نِه ای سنگ٬
ایمان بیاور!
«سیّد حسن حسینی»
هفت ساله که شدم،رفتم مدرسه
معلم یادم داد یک و دو سه
درس اولم آب و بابا بود
درس آخرم شکر خدا بود
معلم آرام مرا می بوسید
با خنده ی گرم چون گلِ خورشید
نور امیدی معلم من
برمن تابیدی معلم من
حدیث عشق تو باد بهار باز آورد
صبا ز طرف چمن بوی دلنواز آورد
طرب کنان گُل از اسرار بوستان می گفت
فسرده جان خبر از عشق چاره ساز آورد
بنفشه از غم دوریّ یار نالان بود
فرشته آیۀ هجران جان گداز آورد
هلال از خَمِ ابروی یار دم می زد
نسیم ، عطر بهاری چه سر فراز آورد
«امام خمینی(ره)»
برسانید مرا طوس، شفا میخواهم
باز هم پنجره فولاد رضا میخواهم
آمدم شاه! نه از بهر پناهت تنها
بلکه این بار فقط از تو شفا میخواهم
حَرَمت هست شفاخانه هر بیماری
ای طبیب دل ما، از تو دوا میخواهم
مطمئنم ز تو که ضامن اهو شده ای
ضامنم میشوی اما به دعا میخواهم...
"یا رب این شاخه گل از شش جهتش دار نگاه"
این دعا کردم و آمین ز شما میخواهم
گفته ای هر که بیاید، تو سه جا میآیی
صحّت یار فقط، جای سه جا میخواهم...
«مهدی چراغ زاده»
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر"
خدا کند که کسی تَحبِسُ الدُّعا نشود
شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود...
«رهبر معظّم انقلاب»
این چه حرفیست که در عالمِ بالاست بهشت!
هـــر کجا وقتِ خوش افتاد، همانجاست بهشت...
دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بُوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...
"صائب تبریزی"
در نماز تو خدایا بدنم می لرزد
چون به لب نام تو آرم،سخنم می لرزد
یادم از بار گناه آید و سر منزل مرگ
وز غمِ این رهِ بی توشه تنم می لرزد...
«مهدی سهیلی»
آینهٔ دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقّاش را فرش دولت را و هم فرّاش را
«مولوی»
شور عشقت به دل افتاده چنان مست شدم
که زخود قطع نمودم به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم خاک شدم یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هر چه بگردم چه کنم
لیک در کوی تو چون نیست شدم، هست شدم
سرنهادم به کَفَت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را، ذره شدم ،پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار توأم
بی جهت نیست که آزاده وسرمست شدم
«محمد جواد باهنر»
ای جلوه ی نهایت عشق و لسان عشق
و ای آسمان علم خدا، کهکشان عشق
با یک نظاره حاجت او را روا کنی
هر کاو رسیده بر در تو با زبان صدق
آموزگار مکتب اثنی عشر تویی
آیینه ی خدای، در این بحر و برّ تویی
آن سروری که در عوضِ ناسزای خصم
پُر کرده کیسه اش همه دُرّ و گُهر تویی
گفتم: جمال رویت، تا کی زِ ماست مخفی؟
گفتا: آن زمانی بر تو فرج بیاید
گفتم: نشان بده راه، تا شاهراه بیابم
گفتا: عبور کن از خود، تا خود به راه آید
گفتم: چگونه آقا! باید تو را بیابم؟
گفتا: بیاب خود را، آن خود بخود بیاید
«ایرانمنش»
اَلسّلامُ عَلَیک یاعَلیِّ بنِ موسَی الرّضا (ع)
دلی که جز تو در آن خانه می کند دل نیست
شبیه دل بُـوَد و غیر تکه ای گِل نیست
اَلا سفینه ی نوحم، بگیر دست مرا
در این تلاطم دریا، امید ساحل نیست...
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیافروزیش، رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است
و خاموشی گناه ماست!