مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!
مهربانی ها

مهربانی ها

هر چیز در زندگی تکراری می شود! جز مهربانی!

راه آنان را بروید

حرمت خون شهدا

به گردن شما محصّلین و معلّمان انقلابی و حزب اللّهی ایران است که

پیام شهدا را به گوش ملت ایران اسلامی برسانید و

اگر می خواهید پیام شهدا را لبّیک بگویید، راه آنان را بروید.

(شهید عبدالحسین جوکار) 

شهدا شمع محفل دوستانند

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

شهدا شمع محفل دوستانند،

شهدا در قهقهه مستانه شان و

در شادی وصولشان "عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون" اند

و از نفوس مطمئنّه ای هستند که

مورد خطاب "فَادخُلی فی عِبادی وَ ادخُلی جَنَّتی" پروردگارند.

امام خمینی (ره)

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند(شهیدان عبوری/ساری)-قسمت هفتم

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.

(قسمت هفتم)

موضوع

برادر جانباز علی رضا علی پور: حجت الله آمد به من گفت: رضا، تو که پدرت توی بنیاد شهید ساری است، برویم اهواز زنگ بزنیم، محمد علی را تشیع نکنند که جنازه قاسم برسه، اگه بنا باشه خانواده یک بار محمد علی را تشیع کنند، باز دوباره یک هفته بعد قاسم را تشیبع کنند چند هفته بعد هم نوبت به من برسه! واویلا می‌شود برای مادرم! سکته می‌کند، پدرم از پا در می‌آید. مادرم را داغ برادرها خواهد شکست. خواهد کشت. باید در شرایط سخت و سخت‌تر یکی را انتخاب کرد. نام مادر محترمه شهیدان «صدر» خانم مومن و جلیله و با ایمان و به تمام معنا زنی است از تبار عاشورائیان، پدرشان، حسن آقا، در بازار روز ساری مرغ فروشی داشت. بسیار با ایمان و باتقوا، اهل فولاد محله ساری هستند.

گفتم: باشه، پریدم داخل سنگر و کوله ام را برداشتم، مهران جواهریان هم آمد با عجله رفتیم.

خستگی و درد گلوله، شلوارم از پشت همینطور هنوز خیس خون بود. روحیات حجت الله داغون، مهران به هم ریخته، رسیدیم به ایست بازرسی دارخوئین، ما بی حوصله، این بچه‌های ایست بازرسی هم ما را شروع کردند به بازرسی بدنی، عصبانی شدم روی سرشان داد و فریاد کردم!

گفتم: چی شده برادر من؟ تو این گرفتاری، شما هم منافق گیر آوردین، یکی دست را از کوله پشتی من بیرون آورد و سه چهار تا گلوله گرینف نشان مسئولشان داد، داد زد، بیا این هم سند، این هم مدرک!

گفت: شما منافقید، بگیر و ببند، درگیر شدیم. ما را دستبند زدند، کوتاه آمدیم و افتادیم به خواهش و تمنا، هرچه گفتیم: چه بر ما گذشته اصلا باور نکردند. ای وای برما، ما را دست بسته انداختند عقب تویتا، گفتم: پسرجان، این دوست ما برادراش شهید شدن، ما می‌خوایم بریم زنگ بزنیم که تشیع نکنند، تا برادر بعدی جنازه اش برسه، من پدرم بنیاد شهیدی است. ما بچه‌های گردان مسلم هستیم. لشکر 25 کربلا. مازندرانی. ساروی. شمالی، ما تیربار که ندزدیدیم، شب قبل تر عملیاتی بود، گلوله تو کوله ام جا مانده، بخدا ما رزمنده پاک و آدم حسابی هستیم. خدایا عجب سرنوشتی، این دیگر چه گرفتاری است، من و حجت الله عبوری و مهران جواهریان، بی خود و بی جهت روانه زندان اهواز شدیم.

نه قاضی نه محکمه‌ای، جدی جدی ما را منافق حساب کردند؛ بدون تفهیم اتهام انداختن گوشه بازداشتگاه و درب آهنی‌اش را قفل زدند.

حالا نمی‌دانیم کجا هستیم، با چه کسی روبروییم که حرف مان را بزنیم.

ثانیه به ثانیه درد روحی و جانی ما بیشتر می‌شد، هر دقیقه ی بازداشتگاه یک قرن می‌شد.

داشتیم خفه می‌شدیم. حجت کلافه و درمانده، مهران مشت می‌زد به دیوار سلول، ظهر شده و مانند سه تا شیر زخمی ‌گرفتار قفس آهنی.

بدون مهر و آب وضو، نماز ظهر را خواندیم.

لحظه‌ها سخت و سنگین، گیج و پریشان می‌گذشت.

غروب شده بود از گرسنگی نای نداشتیم، یک مسئولی آنجا بود، آمد، به نظر انسان شریفی بود، درد دل ما را که شنید، سریع یک تلفن برای ما آماده کرد، زنگ زدیم قرارگاه ،حاج کمیل از شانس ما پشت خط آمد و ماجرا را که شنید، یک ساعت طول نکشید آزاد شدیم.

گفت: جلوی زندان باشید، خیلی زود ماشین آمد سراغ ما و رفتیم و تماس گرفتیم، برنامه ریزی شد و برگشتیم خط. کنار مرداب، جایی که یک لنج فرو رفته، کنارش زمین خشکیده بود. داخل لنج یک آرایشگاه بود. غروب وقتی رفتم داخل لنج، لحظه ی غم‌انگیزی برای من تداعی شد، موهای محمد علی و قاسم را دیدم که قبل عملیات اصلاح کرده بودم، روحم را گداخت. خیلی غم انگیز بود.

دو سه روزی گذشت و گردان محمد باقر آمد و ما برگشتیم شمال، تشیع جنازه محمد علی و قاسم به آن صورت که زنگ زده بودیم نشد، هر کدام جدا به فاصله دو سه هفته از هم تشییع می‌شوند.

محمد علی را با همان لباس رزم تشییع می‌کنند، با همان لباس دفن می‌کنند. هنوز چهل روزی از این ماجرا ی شهادت دو برادر نگذشته که خبر می‌دهند!...

ادامه دارد...

→ بعدی                    قبلی ←

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند(شهیدان عبوری/ساری)قسمت ششم

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.

(قسمت ششم)

موضوع

برادر جانباز علی رضا علی پور: محسن پور، قاسم عبوری برادرِ محمدعلی و علی اکبرنژاد با هم جلوی سنگر نشسته اند، سرتا پا خونی و داغونم، قاسم عبوری گفت: رضا چی شده؟

گفتم: محمدعلی شهید شده! چند متر آن طرف خاکریز آوردمش، برو آنجاست. برید بیاریدش که اگه عراقی‌ها پاتک کنند، محمدعلی آنجا گم  می‌شود. زود بیارید تا شب نشده.

قاسم گفت: محمد علی زنده است؟

انگار حرفای من را متوجه نشده باشه، گفتم: نه تمام کرده، من تا این پشت خاکریز، بیست سی متری آوردم، اینجا شهید شد. اول فکرکرد من گفتم: زخمی‌شده است.

من هم نباید همان اول می‌گفتم، هول شده بودم از خستگی و سختی بریده بودم.

قاسم مکثی کرد و نگاهی به سر تا پای خونی من انداخت، شاید دنبال خون برادرش روی شانه‌های من می‌گشت یا آستانه ی تحملش را بالا می‌برد. نمی‌دانم. داغ برادرش، داغ محمدعلی برادر بزرگترش را داشت تجسم می‌داد به خودش که خبر شهادت محمدعلی را به حجت الله یا به مادر و پدرش چگونه ابلاغ کند؟!

خبری که قلب مادرش را می‌شکست و کمر پدر کارگرش را خمیده تر می‌کرد.

قاسم گفت: رضاجان تو برو، بسپارش به من، رفتم، من نیز از فرط خستگی و خون ریزی چشم‌هام سیاهی رفت و افتادم، بچه‌ها تا شب نشده مرا بردند بیمارستان امام سجاد، در همان نزدیکی‌های خط فاو، بچه‌های بهداری مرا فوری انداختند روی تخت و شروع به مداوا کردند.

تیر از یک سمت باسن ام خورده بود، از سمت دیگر خارج شده بود، شستشو دادند و پانسمان کردند، آمپول ضد درد و کزاز، یک وراندازی به من کردند و گفتند: فوری باید به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام بشوم.

آمبولانس آماده بود، سوت زدند که این رزمنده زخمی ‌را هم ببرید، زخمی‌های دیگر هم عقب و جلو آمبولانس ولو شده بودند.

گفتم: حاشا و کلا، من که چیزیم نیست، برای چی باید دردسر درست کنم؟! بی خیال، آخ گفتم و از تخت پایین پریدم. پوتین‌هام بوی خون خشکیده می‌داد، پوشیدم، کمی ‌سرگیجه داشتم، به آن اعتنا نکردم.

رفتم خط مقدم، جایی که بهِش تعلّق داشتم. غروب شده بود که رسیدم مقرّ گردان مسلم، بچه‌ها گفتند: رضا! خبر قاسم را داری؟

گفتم: نه، خوب حالا چه خبره؟ گفتند: بعد از فرستادن جنازه ی محمد علی به معراج، هر چه بچه‌ها اصرار کردند که باید با جنازه ی برادرش برگرده! برنگشت، محمد علی را که بردند، جلوی سنگر نشسته بود، یک خمپاره آمد، ترکش خورد به چشم و سرش، قاسم رو فرستادن بیمارستان اهواز، خبر زخمی‌شدن قاسم حالم را به هم ریخت، رفتم داخل سنگر افتادم. صبح روز بعد، از حجّت ماجرا را پرسیدم؟

گفت: بله زخمی‌شده.

گفتم: چرا حالا تو عقب بر نمی‌گردی؟

برادر سوم هستی خانواده به شما نیاز داره.

گفت: اگه بنا باشه هر کدام از ما برای خانواده‌اش اتفاقی بیفته و جبهه را خالی کنه، دیگر کسی باقی نمی‌مونه، برای خانواده هم که خدا هست، امام هست، مادر پدرهای شهدا همه هستند.

گفتم: ما که حریف‌تان نمی‌شویم. این گذشت، دو روز بعد خبر آوردند که قاسم در بیمارستان تبریز شهید شد...

ادامه دارد...

→ بعدی                    قبلی ←

شهید گمنام

آموزگار مهربانی

خوش به حالت ای شهید گمنام…!

تو راه حسین (ع) را برگزیدی

و به بهترین وجه ممکن به خدایت رسیدی،

و گرچه در زمین گمنام هستی

ولی در آسمان و در میان عرش نشینان مشهوری...

و فقط این را می دانم که تا ابد به حالت غبطه می خورم...

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند (شهیدان عبوری/ساری)-قسمت پنجم

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.

(قسمت پنجم)

مهربانی ها

برادر جانباز علی رضا علی پور: هنوز صدای شلیک از گوشم خارج نشده، یکی از پشت سر با صدایی غریبانه که به سختی حروف را ادا می‌کنه، میگه: «هه‌ها، هه‌ها» احساس می‌کنم کسی از پشت سرم می‌خواد صدا بزنه«رضا» ولی نمی‌تواند، حروف را درست تلفظ کنه، برمی‌گردم! باتعجب محمد علی عبوری است، تیرخورده به پشت گردنش، از حنجره‌اش بیرون آمده، دو زانو افتاده، سرش پایین، نفس نفس می‌زند! خون بالا می‌آورد.

آرپیچی را انداختم. برای لحظه‌ای عاجز می‌مانم، خدایا چه کنم؟ تا دوردست روی جاده شنی هیچ کسی نیست!؟ حجت و قاسم و محسن پور و مهران کجا هستن، هیچکدام از بچه‌های شب نیستند.

محمد علی شروع می‌کند به سرفه زدن! حال غریبانه ای دارد.

آفتاب زده، هوای منطقه شب‌ها سرد، روزها گرم و سوزان! بادگیر توی تنم، خستگی شب، تشنگی اول صبح، شب را نخوابیدم، نگاه کردم به قد و قواره محمدعلی، هم وزن من است. زیر خم‌اش را گرفته، یک یا علی گفتم و انداختم روی کولم، بلند شدم راه افتادم. گلوله مثل باران می‌آید، دویدم، فاصله تا عقبه نزدیک یک کیلومتر است. دعا می‌کنم که خدایا به من توان بده، محمد علی را روی زمین نگذارم.

دشمن دارد با قناسه و تیربار و خمپاره شصت، هر چه دم دست دارد، می‌زند.

تیر از کنارم «فیس فیس، ویز ویز» رد می‌شود. از لابلای پاهام، محمدعلی روی شانه‌هام، خدا خدا می‌کنم که از عقب تیر نخورم، جاده شنی است و تیر می‌خوره به زمین، سنگی منفجر می‌شود.

روزگاری است برای خودش این لحظه‌های عقب نشینی؟!

با یک رفیق زخمی ‌روی شانه‌ات! یک مرتبه دیدم محمد علی با مشت می‌کوبد به پهلوهام! مثل بچه ای که روی شانه مادرش بی تاب شده.

آروم گذاشتمش پایین، روی سرش خم شدم، سرش را پایین گرفتم. پقی زد و خونی که داخل ریه‌هاش رفته بود را خالی کرد. سبک شد، بلندش کردم روی شانه، یا علی و حرکت، دو سه قدم نرفته‌ام که وای من، سوختم! گلوله خورد به باسن‌ام، برای لحظه‌ای کرخ شدم، ایستادم، داغ داغ، بعد آروم درد سنگینی پیچیبد توی تنم، نرم نرم خون داخل پوتین‌هام نشست، نیفتادم، سخت غمیگن شدم که نتوانم این بار امانت را به منزل برسانم. حرکت کردم، چند قدم که رفتم، انگار یکی از پشت سر هلم داده باشد، محمد علی به خودش پیچید، تیرخورد به کتفش، با پشت دست زد به پهلوم، یعنی دارم خفه می‌شوم، تیر خوردم، من را بیار پایین.

بین دو پا، سرش را پایین گرفتم، خون حلق اش را که داخل ریه‌هاش پر شده بود، دوباره خالی کرد، گلویش تیر خورده بود و خون از داخل حنجره اش وارد ریه‌هاش می‌شد. سبک که شد، بلندش کردم، سرتاپا همه خونی شده ایم، درد تیر، سختی کول کشی محمدعلی، حال خرابش، بی خوابی و تشنگی، کلافه شده‌ام.

به هر سختی محمدعلی را می‌کشم تا زنده برسانم عقب و تحویل دو برادرش بدهم.

هر چند متر یک بار می‌گذاشتم روی زمین، سرفه می‌کرد، حال که می‌آمد، دوباره حرکت می‌کردیم. دیگر انتهای راه بودیم. محمدعلی خیلی بی رمق تر از همیشه، زد به پهلوم‌هام، گذاشتمش پایین، حالش لحظه به لحظه بدتر می‌شد، نشستم روی زمین، درد گلوله در تمام وجودم پیچید.

خیلی آروم نشستم، انگار نه این که وسط معرکه جنگ و زیر باران خمپاره و گلوله ام، محمدعلی را به آغوش گرفتم. دستی به صورتش کشیدم، بدنش می‌لرزد، اشاره کرد که رضا دیگه من را بزار روی زمین و برو از معرکه بیرون، محمدعلی آموخته بود که لحظه آخر چگونه این جهان خاکی را ترک کند، شاید می‌خواست تنها و غریبانه تر مانند مولایش امام شهیدان، حسین (ع) تشنه و غریب زیر باران گلوله‌ها شهید بشود.

خمپاره شصت «گُپ گُپ گُپ» اطراف ما می‌خورد زمین، گلوله پشت هم می‌آمد، در لحظه  معرکه عاشورا برای من تجسم شد. محمدعلی همین طورکه توی بغلم بود یک تیردیگری خورد به پهلوش، قلب ام آتش گرفت و گریه افتادم. ازعمق وجودم فریاد کشیدم، نامرد مردمان صبر کنید، صبر کنید، یزیدیان، مهلت بدهید آخرکه این رفیق ام دارد شهید میشود، صورتش را بوسیدم. گفتم: تنهات نمی‌گذارم رفیق، تا آخرش باهات هستم. محمدعلی جان ما با هم رفیقیم، رفیق که نامردی نمی‌کنه، نباید وسط معرکه رفیق اش را رها کنه، من هستم رفیق، تا آخر دنیا... محمدعلی به پایان زندگی نزدیک شده بود، توی بغلم محکم فشردمش، پیشانی اش را بوسیدم، دستی به موهاش کشیدم و بوییدمش، آروم چشماش بازکرد، خم شدم و بوسیدمش، نگاهش کردم، نرم و ملایم خندید.

گفتم: محمدعلی جان قیامت منو یادت نره، فراموشم نکنی پسر، بدون من بهشت نری، یادت نره محمد علی، دستم را گذاشتم تو دستش، شروع کردم به خواندن شهادتین: «أشْهَدُ أنْ لا اِلهَ اِلّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه..» محمدعلی آروم ادا می‌کرد. برای بار آخر بوسیدم و گفتم: محمد علی قول بده قیامت فراموشم نکنی.

محمد علی عبوری دیگر آروم شده بود، نه دردی، نه سرفه ایی، آروم تو بغلم، مثل کسی بود که هزار سال خوابش برده باشد. گذاشتمش روی زمین و دستی به صورتش کشیدم، وسط آن معرکه گلوله باران، دلم ازش کنده نمی‌شد. بلند شدم، خدا حافظی کردم. دویدم سمت خاکریز، وارد خط شدم...

ادامه دارد...

→ بعدی                    قبلی ←

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند (شهیدان عبوری/ساری)-قسمت سوم

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند.

(قسمت سوم)

موضوع

برادر جانباز علی رضا علی پور: در ادامه ی ستون، حسن زاهدیان، اصغر فیضی و...هر کسی بسته به حالش، حمایلش را بست. نیمه‌های شب حدود ساعت دوازده با ذکر دعا و تمنای قلبی خدا راه افتادیم. زدیم به جاده، قرار شد کمین‌های دشمن را که گرفتیم بچه‌های لشکر عاشورا در نبض نقطه تلاقی عملیات، با ما دست بدهند و از عقبه هم نیروهای گردان مسلم وارد عملیات بشوند.

به یاری حق راه افتادیم، محسن پور و حسن سعد و مهران جواهریان جلوتر، پسر شجاع و حجت و قاسم عبوری و بقیه بچه‌ها، محمد علی عبوری.... عرض جاده حدود کمتر از 3 متر است که تنها یک خودرو جیب می‌توانست از آن عبور کند و طول جاده هم تا خط راَس دشمن حدود یک کیلومتر ، دویست متری که وارد جاده شنی شدیم، رسیدیم به کمین‌های دشمن، هر چند متری روی جاده، کمین زده‌ بودند.

دشمن دو سوی جاده شنی را  آب بستند، هوا سرد و تاریک و ظلمانی، به اولین کمین می‌رسیم، دو عراقی قلچماق نگهبانی می‌دهند، آروم آروم نزدیک می‌شویم.

چسبیدیم به زمین و شروع کردیم به خواندن آیه ی مشهور وَ جَعَلنَا: بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم، وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ، (دربرابرشان دیواری کشیدیم و در پشت سرشان دیواری و بر چشمانشان نیز پرده ای افکندیم تا نتوانند دید.) اعتقاد قلبی ما این بود که دشمن دیگر«کر، کور، لال» خواهد شد.

نوبت اول برای دور زدن کمین دشمن، رسید به حسن سعد و مهران جواهریان، آروم و بی صدا بلند شدن و خمیده خمیده رفتن نزدیک کمین، ما چسبیدیم به زمین، آماده به درگیری، وضعیت به طوری بود که تحت هیچ شرایطی تا رسیدن به خط مثلثی انتهای جاده شنی نباید درگیر بشویم.

اگه صدای گلوله در بیاد، عراق آتش سنگینی روی سرمان خواهد ریخت، دل تو دل ما نبود. هوا سرد بود بادگیر هم پوشیدیم و با تجهیزات و کلاه آهنی، با کوچکترین حرکت در تاریکی شب می‌خوردیم به هم، باصدای بهم خوردن تفنگ و خوردن کلاه آهنی بچه‌ها به هم، سکوت شب می‌شکست، دشمن به خیال خودش، دارد در سنگر کمین حال می‌کند.

مهران جواهریان و حسن سعد حالا کمین را دور زده اند، دو عراقی قلچماق گردن کلفت نشسته‌اند. مهران از پشت وارد کمین می‌شود و پشت سرِ نگهبان، با نوک انگشت سبابه می‌زند به گردنش، نگهبان عراقی نگاهی به رفیق خودش کرد، جز رفیقش کسی دیگر نیست، سری تکان داد و پشت گردنش را خاراند، مهران دوباره زد، نگهبان برگشت، چشمش افتاد به مهران، کپ کرد و لرزید.‌ هاج و واج ماند! قیافه مهران او را به وحشت انداخت...

ادامه دارد...

→ بعدی                    قبلی ←

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند (شهیدان عبوری/ساری)-قسمت دوم

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند

(قسمت دوم)

موضوع

برادر جانباز علی رضا علی پور: اکبرنژاد بهانه آورد و می گوید: همه نیروها از ساری هستن؟! این همه شهید یکجا همه شهر را بهم می‌ریزد، نخیر، من نمی‌توانم اجازه بدهم.

محسن‌پور با دلایلی که می‌آورد، این که شما بارها رفته اید، دیگران رفته‌اند، نیروهای زیادی شهید شدند، ما هم تجربیات زیادی بدست آورده ایم، پس توکل به خدا که انشاءالله خدا یاری کند می‌زنیم به دل دشمن سیاه شب و کارشان را یک سره می‌کنیم. تازه از کجا علم غیب که ندارید، همه بچه‌ها شهید بشوند. انشالله شهادت قسمت هرکدام از ما باشد، سعادتی است.   

با اصرار زیاد از سوی حسن سعد و محسن پور و این صلابت درگفتارش، علی آقا اکبرنژاد نهایت موافقت می‌کند و لیکن یک شرط می‌گذارد، بچه‌هایی که بناست وارد معرکه بشوند، نباید از یک محله و شهر باشند.

محسن پور قبول می‌کند، از طرفی هم، فرمانده گردان علی اکبرنژاد با هماهنگی «لشکر عاشورا» بله را گفت، دعا کرد که بچه‌ها دست خالی برنگردند.

حسن سعد به همراه محسن پور نیروها را دست چین می‌کنند. محمد علی عبوری آمد سراغ من و گفت: رضاجان تو هم با ما می‌آیی؟

یعنی من می‌خوام که با هم باشیم.

بسم الله را گفتم و پیشانی محمد علی را بوسیدم. می‌دانستم که عملیات سخت و استشهادی، پیچیده و نامعلوم است. برنامه ریزی‌ها انجام شده بود، نیروها به خط، رسته‌ها مشخص، محمدعلی عبوری فرمانده دسته، من آرپیچی زن هستم و ته دسته قرار می‌گیرم. سر ستون، علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع)، حسن سعد، مهران جواهریان، سه برادر ساروی پشت سر هم به ترتیب سن، «محمد علی عبوری متولد: 1341 و قاسم عبوری متولد: 1343 و حجت الله عبوری متولد: 1344» بعدش، روحانی گردان، سیدمحمدرضوی جمالی، بهروز مستشرق!

آی! این بهروز، بدجوری عاشق شهادت بود؟ از آن عاشق‌های دربدر! یک نوار روضه با خودش داشت، درمقام شهید از استاد انصاریان، همیشه بهروز به این نوار گوش می‌کرد، اشک می‌ریخت، ناله‌های فراوان، بیش از صدبار به این نوار گوش داده بود. چنان حسرتی می‌خورد در وادی شهادت، وقتی کسی شهید می‌شد این آدم زار زار گریه می‌کرد، به خدا التماس می‌کرد و مدام از روحانی گردان می‌پرسید که قیامت چگونه است، مقام شهید نزد خدا به چه شکلی است؟ برزخ چگونه است؟ عالم پس از مرگ، با عالم پس از شهادت چه فرقی دارد؟ غصه می‌خورد و گریه می‌کرد و برای شهادت به خدا التماس می‌کرد! دنیای غریبی داشت. بعد از بهروز که پشت سر من بود. ناصر سواد کوهی؛

ناصر معروف بود به «پسر شجاع» وقتی می‌خندید دندانهای جلوئی اش، شبیه «شخصیت پسرشجاع» سریال کارتونی بود. شجاع و دلیر، هرجایی کار می‌پیچید، از عالم غیب می‌رسید، بچه‌ها می‌گفتند: «پسر شجاع آمد»

ادامه دارد...

→ بعدی                    قبلی ←

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند (شهیدان عبوری/ساری)-قسمت اول

روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس

سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند

(قسمت اول)

آنچه که در زیر می‌آید ماجرای عجیب شهادت این سه برادر اهل ساری است که در فاصله ی چهل روز و به ترتیب سن، خون مبارکشان در راه حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی جاری شده است.

روایت شهادت آنها، توسط جانباز سرفراز شهرمان ساری "علی‏رضا علی‏پور" از هم رزمان این شهیدان بیان شده و توسط نویسنده ی دفاع مقدس، برادر جانباز "غلامعلی نسائی" به رشته تحریر درآمده است که متن کامل آن در ادامه می‌آید.

موضوع

 برادر جانباز علی رضا علی پور: عملیات «والفجر هشت» را پشت سرگذاشته، پس از استراحتی کوتاه، دوباره به منطقه بازگشته‌ایم، جاده فاو - بصره، حوالی کارخانه نمک، در عملیات «والفجر هشت» تا جاده شنی پیشروی کرده، اکنون اینجا برای دشمن بسیار ارزشمند و حیاتی است. نفوذ دشمن از این منطقه، می‌تواند کار فاو را یکسره کند.

این محور استراتژیک را به نیروهای «گردان مسلم بن عقیل(ع)» جمعی لشکر 25کربلا سپرده اند.

خط پدافند، بصورت مثلثی شکل، مقابل آن راه باریکی است، سمت مثلثی دیگر که ارتش بعث عراق، در آن محور پدافند هجومی ‌دارد. این راه کوتاه و استراتژیک، معروف به «جاده شنی» است. به فاصله حدود یک کیلومتر، دشمن دو سوی این جاده شنی را آب بسته است. عرض جاده باریک، تنها یک خودرو جیب می‌تواند از آن عبور کند، جاده از کشته پشته است، دشمن بارها از این جاده بصورت گله‌ای هجوم آورده، به خاطر مقاومت سنگین بچه‌ها، زمین گیر شده، هرچه تلفات داشته، همه کشته‌ها را جاگذاشته و فرار می‌کند.

ابتدای جاده در حدود سیصد متر چند نقطه کمین کاشته‌ایم، ادامه جاده در دست دشمن است و هر چند متر، روی جاده یک کمین زده‌اند.

فاصله کمین ما با کمین‌های روی جاده شنی دشمن، حدود 150 متر است.

علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع) تصمیم می‌گیرد به همراه تعدادی از بچه‌ها خط را تثبیت کند، به نوعی یک عملیات استشهادی است، تا کار را به پایان برساند.

محسن پور به همراه حسن سعد نزد فرمانده وقت گردان مسلم ابن عقیل(ع) علی اکبرنژاد می‌رود، تا برای عملیاتی سنگین و استشهادی اجازه بگیرند.

علی اکبر نژاد موافقت نمی‌کند. محسن‌پور می‌گوید: خط باید تثبیت شود، جاده شنی باید صاف شود، خطرساز است این وضع سردرگم، فاو را بطور جدی به خطر می‌اندازد. این خط، علی آقا، لنگ در هواست، ما هم که بزودی باید این خط را تحویل بدهیم، برگردیم عقب. بگذارید کاری کرده باشیم در این محور حساس «کارستان»! اگر خدای نکرده دشمن این خط ثبیت نشده را، به نفع خودشان تثبیت کنند، می‌دانی که فاو را از دست می‌دهیم.

اکبرنژاد بهانه آورد و می‌گوید: همه نیروها از ساری هستن؟! این همه شهید یکجا، همه شهر را بهم می‌ریزد، نخیر، من نمی‌توانم اجازه بدهم...

ادامه دارد...

→ بعدی                   

خدا نکند...

دیروز از هرچه بود گذشتیم و نکند امروز از هرچه هستیم!!!

آنجا پشت خاکریز بودیم و نکند امروز در پناه میز!!!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و نکند امروز مراقب باشیم تا ناممان گم نشود!!!

یادش بخیر... جبهه بوی ایمان می داد... نکند امروز ایمانمان بو بگیرد!!!

نکند باورمان دهند خشونت طلبانه جنگیدیم... و نه رئوفانه دفاع کردیم!!!

نکند بشویم مصداق آنان که فریفته دنیا شدند و...

نکند...

خدا نکند...

باید مراقب بود... شیاطین در کمین ایمانند...

21 فروردین پانزدهمین سالگرد شهادت علی صیاد شیرازی

در سفر عاشقی، هر که سبکبارتر
قافله عشق را قافله سالارتر
گر به تولای دوست، جان بفشانی نکوست
هدیه به جانان رواست، هر چه سزاوارتر
هر که به طوفان عشق، سینه به دریا زند
گوهر اسرار را هست خریدارتر
بر در دل حلقه زدن، پاسخ جانان شنو
رمز ولا را مگوی جز به نگهدارتر

«استاد حمید سبزواری»



20 فروردین سالروز شهادت شهید آوینی

سلام بر تو ای مجاهدی که با تمام وجود در رکاب ولی امرت

به تکلیف روز و مشق شبت عشق ورزیدی؛

و سلام بر دوستان شهیدت که بر تو سلام کرده اند!

بگو نسبتت با شهیدان چه بود
که مرغ دلت سویشان پرگشود

چه ها کرد حق با تو در شام قدر
که هم سفره‌ای با شهیدان بدر

ببخشای اگر از تو دم می‌زنم
و یا در حریمت قدم می‌زنم

برآنم که درک ولایت
کنم
مبادا که ترک «
ولایت» کنم

از کجا معلوم دیگه وقت کنم

وسط جبهه بهش گفتم بچه !

الان چه وقت نماز خواندنه ؟ 

گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم ؟

وشروع کرد نماز خواندن…

السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته را که گفت…. 

یک خمپاره آمد و بردش … یادش گرامی باد.

حاجی وقتی ازمکه برگشت...

روزگاری دو تا دوست تصمیم گرفتند خود را به خدا برسانند.

یکی به مکه رفت و دیگری به فکه!


حاجی وقتی از مکه برگشت، روی دیوار، عکس دوستشو دید

که بالای عکس نوشته بود:


شهید نظر می کند به وجه الله!

ای شهید!

اوج خواهم گرفت در فضای سفید چفیه ات،

ای شهید!

با پوتین های مقاومت ، سخت ترین قله ها را فتح خواهم کرد !

ای شهید!

از پلاک تا افلاک خواهم رسید با یادت،

باشد که دستانم را بگیری در سراشیبی تردید!

مادرش منتظره!

برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن

تا روی سیم خاردارها بخوابه

و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود

قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.

همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!

گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه،

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان.

جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.

همه رفتن الا پیرمرد!

گفتن بیا!

گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.

مادرش منتظره!

درون اروند گم شد...

گفت: مادر جان بیا ناهار بخوریم

پرسید: ناهار چی داریم مادر؟

گفت: باقالا پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند...

چند سال بعد... والفجر 8 ... درون اروند گم شد...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد...

السلام علیکم ایها الشهداء والصدیقین

روز بزرگداشت شهدا

مهربانی ها

سلام بر آنهایی که قامت راست کردند تا قامت ما خم نشود

سلام بر آنهایی که به نفس افتادند تا ما از نفس نیافتیم

سلام بر آنهایی که رفتند تا ما بمانیم

سلام بر مردان خدا

سلام بر شهدا ...!